.
.
اسم: گرگ کوچولو
ژانر: رومنس، اسمات، امگاورس، ماورائی
.
.
°
°
°
°
صدای ضرب عصبی پاهاش رو کف زمین تو کل کلاس میپیچید و همه رو کلافه کرده بود.
کم مونده بود که همکلاسی هاش به خاطر صدای رو مخ کفشش از کوره در برن که بالاخره زنگ مدرسه خورده شد.
حس رهایی داشت!از اونجایی که تو دقایق آخر وسایلش رو جمع کرده بود بلافاصله سمت در هجوم برد تا هر چه زودتر به قرارش برسه.
تمام راه رو از ساختمون دبیرستانی که می رفت، تا خارج از شهر کوچیکشون بی وقفه دوید.وارد جنگل که شد حسش کرد!
بوی چوب کهنه و شراب... بوی گرم گرگ مخفیانه اش!
سال ها پیش که بچه بود و تو منطقه ی ممنوعه ی جنگل گم شده بود؛ گرگ خاکستری بزرگ و مسحور کننده ای پیداش کرد بود و اون رو تا مسیر اصلی عبور انسان ها برده بود و در واقع جونش رو نجات داده بود!بعد از اون هر سال تو همون روز خواب اون گرگ خاکستری با چشم های آبی روشن و گیراش رو می دید که بهش نزدیک میشه، لیسش میزنه و ازش محافظت می کنه.
این خواب ها ادامه داشت تا وقتی که چند سال بعد تصمیم گرفت دقیقا تو همون روز دوباره وارد اون قسمت ممنوعه از جنگل شه.
قسمتی که مردم از قدیم باور داشتن نفرین شده اس و هر کسی که واردش شده دیگه برنگشته!
اونجا بود که دوباره گرگ خاکستری و جذابش با اون چشمای دریاییش رو دیده بود...
و به خاطر اون جلوی گله ی گرگ هایی که می خواستن بهش حمله کنن ایستاده بود و بار دیگه ازش محافظت کرده بود.و حالا اون اینجا بود!
تو قرار سالیانه اش با اون گرگ مهربون!
قرار نانوشته ای که هر دوشون بهش پایبند بودن.
اینکه هر سال دقیقا تو همون تاریخ خاص، یک روز از سال رو کنار هم بگذرونن!با دیدن جثه ی عظیم و پشمالوی گرگش لبخند بزرگی زد و به طرفش دوید.
کوله اش رو میون راه روی چمن ها رها کرد و خودش رو توی بغل گرگ خاکستریش پرت کرد.- آهههه گرگ کوچولووو، دلم برات تنگ شده بووود!!
حقیقتا اون گرگ اصلا کوچولو نبود!
و تو حالت عادی از اون انسانی که روبه روش ایستاده بود هم خیلی بلند تر بود، ولی نیازش به ناز و نوازش شدن و خاروندن شکمش انقدر کیوت بود که باعث بشه جیسونگ به همچین اسمی صداش کنه.
البته که ندونستن اسمش هم تو این تصمیم بی تاثیر نبود!گرگ خر خری کرد و سرش رو تو گردن انسان کوچولو و دوستداشتنی ای که بهش چسبیده بود فرو کرد.
پوزه اش رو به گردن و شونه اش مالید و بعد از بوییدنش، شروع به لیسیدن صورتش کرد.
جیسونگ از حس قلقلکی که بهش دست داده بود به خنده افتاد و سعی کرد با دستاش صورت بزرگ گرگ دلتنگش رو از خودش دور کنه.- هی... هیی بس کن گرگ کوچولو!... آییی بسه بسهه.
از شدت خنده ضعف کرده بود که باعث شد روی کمرش زمین بیوفته و اون گرگ خاکستری دریاییش روش حمله ور شه.
سر و صورتشو لیس میزد و با پوزه اش پهلوهاش رو قلقلک میداد و کاری جز جیغ کشیدن و خندیدن از دست جیسونگ بر نمیومد.
YOU ARE READING
MinSung Oneshot
Fanfictionهمه جور وانشات مینسونگ با هر ژانری از اسمات و رومنس گرفته تا ماورائی و... روز آپ وانشات: هر جمعه√