- anyone but her

753 316 132
                                    

- هر کسی غیر از اون -




تمام ویلای تفریحی سلطنتی طی نیم ساعتِ گذشته در پُر سر و صدا ترین و شلوغ ترین حالت خودش به سر برده بود و حالا، بعد از تلاش های بی‌نتیجه ی تمام نگهبان ها و زیر و رو شدن هر اتاق، همه جا توی سکوت عجیبی حاصل از ناامیدی و ترس فرو رفته بود.

خدمتکارها ساکت تر از همیشه میز ناهار رو چیدند و نگهبان هایی که شاید قبلا اونطور صاف و بی‌حرکت ایستادن سر پُست هاشون براشون خسته کننده بود، حالا حتی جرئت پلک زدن هم نداشتند! چه برسه به اعتراض از طولانی بودن شیفت ها یا جنس فُرم لباس‌هاشون توی این هوای گرم یا هر چیز ديگه ای...

حال و روز خانم پاتس هم از اون نگهبان های بیچاره کم نداشت. چون حالا برعکس همیشه که مدام درحال تصحیح کوچیک ترین رفتار اشتباه منتخبین بود و یا با این‌طرف و اون‌طرف دویدن سعی داشت مسئولیتش به عنوان اولین کنترل کننده ی رقابت انتخاب رو درست و کامل به جا بیاره، حالا بعد از شکستی به بزرگیِ گم کردنِ ترازوی بزرگِ عتیقه، فقط یک گوشه در سکوت کنار میز ایستاده بود و منتظر بود تا با شروع شدن ناهار، از سمت شاه مرخص بشه.

البته که دخترها هم برعکس وقت های دیگه، قصد نداشتند با شیطنت کردن از آموزش های خانم پاتس سرپیچی کنند...
حالا تقریبا پنج دقیقه میشد که تمام کاندیداهای رقابت انتخاب مرتب و منظم، بدون اینکه حتی نفس کشیدن‌شون صدای اضافی ای تولید کنه، دور میز بزرگ ناهارخوری نشسته بودند.

بعضی با سر های پایین انداخته به ناخن های لاک زده شون خیره شده بودند و بعضی دیگه که جرئت بیشتری داشتند، گهگاهی فقط کمی سرشون رو بالا می‌آوردند تا  نگاه زیرچشمی ای به بالاترین و بهترین صندلیِ دورِ میز بزرگ مستطیل شکل، جایی که پادشاه کشورشون نشسته بود، بندازند.

برای همه به روشنی روز مشخص بود که اون مرد، خیلی خیلی خوددار تر از این حرف هاست که احساساتش رو به راحتی و واضح به کسی بروز بده... پس اینکه حالا برعکس همیشه لبخند نمیزد و فقط همونطور ساکت و بی‌حوصله سر میز، کنار همسرش منتظر نشسته بود، نشون میداد که خیلی خیلی خیلی عصبانی تر از هر وقت دیگه‌ست!

منتظرِ کی؟
خب معلومه... چه کسی جرئت کرده پادشاه کشور رو منتظر بگذاره به جز تک پسرِ خودش؟!

مدت زیادی نبود که گهگاهی با خانواده ی سلطنتی سر یک میز غذا میخوردم، به همین خاطر نمیتونستم حدس بزنم که اینطور تاخیر های شاهزاده، چیزِ معمولیه یا نه؟

اما بی‌خیال... بی‌خبر بودن من هیچوقت باعث نشده بود که دست از رسیدن به جوابم بر دارم!
یک نگاه به بی‌قراری شاه و ملکه کافی بود تا مطمئن بشم شاهزاده هیچوقت اینطور وقت نشناس نبوده!

نیشخند کوچیکی به رنگ کنجکاوی گوشه ی لبم نشست که مجبورم کرد برای پنهان کردنش، سرم رو پایین بندازم... نمی‌تونستم صبر کنم تا بدونم چه چیزی باعث شده شاهزاده اینطور همه رو منتظر بذاره؟

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now