آخرین اشک

144 28 5
                                    



سرش را چرخاند سمت مردی که کنارش به خواب رفته بود.

هنوز هم باورش سخت بود که به دستش آورده است. هنوز هم نمی توانست باور کند شب ها در آغوش او جای می‌گرفت و گونه هایش را می بوسید.


ای کاش سرنوشت بر او آسان می گرفت.


یک ساعتی بود که بخاطر درد بیدار شده بود.

به سختی در جایش نشسته بود و دفترش را که معشوقش همان ابتدای رابطه شان خریده بود تا خاطرات خوبشان در آن ثبت شود را به آرامی ورق می زد.

غروب آن روز به شدت اصرار کرد که برای یک شب به خانه شان باز گردند و صبح برگردد.

آخر دلتنگ خانه شان شده بود و طاقت آن دیوارهای سرد بیمارستان را نداشت.

یک شب که به کسی برنمیخورد.


وسوسه ای شیرین در قلب ییبو برای لحظه ای جوانه زد.

به سختی کمی خودش را جابجا کرد. دستی که بخاطر آن آمپول ها و سرم های پزشکان، کبود شده بود را بلند کرد.


دیگر آن گل بی نقصی که جان همیشه می گفت نبود.

او دیگر کم بود برای مردی به نام شیائو جان.


سعی کرد حداقلِ حرکات را انجام دهد تا آن چشمان زیبا گشوده نشود.

دستش را سمت جان دراز کرد. قصد داشت کمی موهایش را نوازش کند.

شاید در علم پزشکی دارو یک ماده ی شیمیایی باشد ولی دارو از نظر ییبو یعنی شیائو جان.

دستش به آرامی در میانه راه رسیدن به دارویش بود که ناگهان جان چشمانش را باز کرد و دست ییبو را گرفت.


" ییبوی من بخاطر چیزی بیدار شده و داره یواشکی همسرشو نگاه میکنه "


ییبو از بیدار شدن ناگهانی جان تعجب کرده بود. روز کاری سختی را پشت سر گذاشته بود. هم صبح و هم بعد از ظهر در اتاق عمل بود و اصرار های او هم برای آمدن به خانه برای یک شب و کارهای انتقالش، حتما جان را خسته کرده بود. توقع بیدار شدنش را نداشت.


جان که سکوت ییبو را دید بر دست چپ ییبو که اسیر دستانش بود بوسه کوتاهی زد." نفس من نمیخواد چیزی بگه؟ "


ییبو خواست حرفی بزند که جان سریع روی تخت مانند ییبو نشست و قبل از شنیدن پاسخ او شانه هایش را گرفت و با آن نگرانی که در چشمانش در طول این مدت خانه کرده بود به ییبو نگاه کرد.

آن مرد که کوه آرامش در مواقع سخت بود حالا به راحتی دستپاچه می شد.

" جاییت درد میکنه ییبو؟ چیزی شده؟ عزیزم..."

The Last tearWhere stories live. Discover now