همین الان مهمونهامون که شاملِ پدر مادرم و خواهرِ تو و مادر اصلیت بودن رفتن. خاله جیهی هنوزم که هنوزه با رابطهی ما و حتی تهعدمون کنار نیومده و بنا بر این دعوتِ ما رو به یه شام توی خونهای که خودمون نقشهاش رو کشیدیم و وسط نیویورکه رد کرد و نیومد و ترجیح داد توی کره بمونه.
حالا هم که دارم این صفحه که ظاهراً آخرین صفحه تا به الانـه رو مینویسم و روی مبل نشستم، تو انگشتهای بلند و قشنگت رو دور گردنم حلقه کردی و آروم غر میزنی:
«خیلی خب دیگه! بسه! بیا و به شازدهات توجه کن جونگو وانیلیِ من. دیگه نوشتن خاطراتمون رو تموم کن.»
میخندم و سرم رو تکون میدم تا بیام توی آغوشت، مهم نیست چی پیش بیاد و چه سختیهایی سر راهمون باشه، تا وقتی من و تو؛ ما هستیم، همه چیز رو با همدیگه حل میکنیم، همونطور که تا به الان از پسشون بر اومدیم. عاشقتم!
••••••••••••••••••••••••••••
به پایان آمد این دفتر و حکایت همچنان باقی...سپاس از اینکه نگاهِ ارزشمندتون رو به مموریز سپردید و دوستش داشتید، برای من خیلی ارزشمنده🥲
اگر دوست داشتید به اکانتم سر بزنید و کارهای دیگهام رو چک کنید، شاید خوشتون اومد ؛)
یه کارِ دیگه هم در راهه که زمان انتشارش توی مسیج بوردم اعلام میشه، اگر مایل به خوندنش هستید خوشحال میشم تا اکانتم رو فالو کنید تا از زمانش زودتر از بقیه باخبر بشید ʕ ꈍᴥꈍʔ
ESTÁS LEYENDO
𝖬𝖾𝗆𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖮𝖿 𝖴𝗌 ✔︎「VK」
Fanfic[خاطراتِ ما] [بیاید داستانِ از آشنایی تا پایان، لحظات تلخ و شیرینی که جونگوی وانیلی و شازده تهیونگش تجربه کردن رو؛ از زبون دفتر خاطراتِ جونگکوک بشنویم!] 📒 ≘ کاپل↜ ویکوک 📒 ≘ ژانر↜ بی اِل ٫ داستان کوتاه ٫ درام ٫ برشی از زندگی ٫ فلاف ٫ خاطرات 📒...