با هیجان دامن چیمای آبی رنگش را بالا کشید.... هوا سرد بود و باد تقریبا شدیدی در حال وزیدن بود.... کفشهایش گلی شده بودند و پایین دامنش خیس شده بود اما بدون اینکه به سرو وضعش توجهی کند، بخاطر هیجان دیدن مرد در پوست خودش نمی گنجید....
یک ماهی میشد که او را ندیده بود و بعد از دریافت پیغامش که گفته بود او را زیر همان درخت خودشان خواهد دید، لحظه ای وقفه نکرد....
با کنار زدن شاخه ها، به سمت درخت رفت.... صدای تپش قلبش را حتی از ده فرسخی هم میشد حس کرد.... با دیدن شکوفه های سفید رنگی که روی درخت زده بود، لبخندی روی لبش نقش بست.... زیر درخت ایستاد و نفس عمیقی کشید.... دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و به آسمان خیره شد.... در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، پلکهایش را روی هم فشار داد پشت هم نفس کشید.... چند دقیقه ای آنجا منتظر مانده بود که با قرار گرفتن دستی روی شانه اش، لرزی خورد و شوکه برگشت....
با دیدن صورت خندان تهیونگ، لبهایش به خنده باز شد و با هیجان صدایش زد : سرورم!
تهیونگ با مهربانی به دختر مورد علاقه اش نزدیک شد.... شاخه گل پامچالی که برایش چیده بود را به سمتش گرفت : دلم برات تنگ شده بود
جنی خجالت زده گل را از دست شاهزاده اش گرفت و در حالی که سرش را پایین می آورد، به آرامی پاسخ داد : منم همینطور
تهیونگ با شوق، جعبه ی کوچکی را از جیبش خارج کرد و به سمت دختر گرفت : اونجا که بودم اینو دیدم و فک کردم برازنده ی تو باشه
جنی با بلند کردن سرش، متعجب جهبه را از تهیونگ گرفت.... بعد از باز کردنش با انگشتر یشم سفید رنگی مواجه شد.... با هیجان و خوشحالی به آن انگشتر زیبا خیره شد.... نمیدانست چطور باید از این مرد جوان تشکر کند....
+ میتونم دستت کنم؟
با صدای ولیعهد، نگاه از انگشتر گرفت.... با لبخند و گونه های قرمز شده، با گرفتن انگشتر به سمت شاهزاده ی جوان، رضایت خود را نشان داد....
تهیونگ با آرامش نسبی و هیجانی که سعی در پنهان کردنش بود، انگشتر را از دختر گرفت و دستش را به طرفش دراز کرد....
جنی با فهمیدن منظورش، با تردید دست چپش را جلو برد و دست شاهزاده ی جوان را گرفت.... بخاطر لمس انگشتان گرم تهیونگ، موجی از هیجان به قلبش سرازیر شد.... ولیعهد، دست ظریف دختر را فشرد و آنرا جلو تر آورد.... انگشتر یشم را با ملایمت به انگشت سبابه اش انداخت.... چند ثانیه ای با رضایت به دستش خیره شد و در آخر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.... خم شد و بوسه ی نرمی روی انگشتان دخترک زد....
جنی با چشمان درشت شده به حرکات مرد خیره شد.... با فاصله گرفتن لب شاهزاده از دستش، سریع دستش را از بین انگشتان تهیونگ خارج کرد و شرمنده به چشمان خندان او خیره شد : ممنونم
+ هونطور که حدس میزدم، خیلی به دستت میاد
با گونه های قرمز شده، لب پایینش را گاز گرفت و آهسته گفت : من باید برگردم؛ پدر منتظرمه
+ به همین زودی میخوای بری؟
_ ب...بله اعلی حضرت
تهیونگ آهی کشیده و بلافاصله میپرسد : کی دوباره میتونم ببینمت؟
_ نمیدونم
این را گفته و تعظیم کوتاهی برایش میکند.... قدمی برداشته و میخواهد برود که با حرف تهیونگ متوقف میشود : دوستت دارم جنی
با شوک به روبرو خیره میشود.... الان درست شنید؟ گوشهایش اشتباه نمی کنند؟
قلبش از شدت هیجان محکم به سینه اش کوبیده شده و می خواهد آنرا بشکافد....
لبخند دندون نمایی روی لبهایش نمایان میشود.... بلند خطاب به شاهزاده میگوید : من هم همینطور
و بدون اینکه منظر جوابش بماند، شروع به دویدن کرده و از تهیونگ دور میشود....
تهیونگ دستهایش را پشتش قفل می کند و با خنده به رفتن دختر خیره میشود....
چقدر این دختر خجالتی و در عین حال بی نزاکت را دوست میدارد....
____________________________________
YOU ARE READING
[𝒯𝒽𝑒 𝐸𝓂𝓅𝓇𝑒𝓈𝓈🥀]
Fanfiction"+ به همین زودی فراموشم کردی؟ _ مجبورم + اگه بخوام از این اجبار درت بیارم چی؟ _ خیلی دیر شده! من عاشقش شدم" نام : همسر امپراطور ژانر : تاریخی، رومنس، اسمات کاپل ها : یونی، تهنی وضعیت : در حال آپ