بالاخره از ملکه جدا میشه و با خنده به او نگاه میکنه : من فقط پنج روز نبودم مادر جان
ملکه ریول دستی به صورت پسرش میکشه و با مهربانی میگوید : بهت افتخار میکنم... میدونستم فقط تو میتونی شی هوانگ رو راضی کنی
تهیونگ تک خنده ای میکنه پاسخ میده : اون هیچوقت کاری رو بی دلیل انجام نمیده پس برای اینکه صد کیسه چای چینی بهمون بده، فقط صد کیسه زرد چوبه میخواست
× برادرت خوشحال میشه از شنیدنش
لبخند تهیونگ محو میشه و سرش رو پایین میندازه : حتما همینطوره
ریول دستش رو پایین میاره و آهی میکشه : میدونی که امپراطور چقدر دوستت داره
پوزخندی میزنه و در جواب مادرش میگه : اون فقط خودشو دوست داره بانوی من... این رو یادتون نره
و از مادرش فاصله میگیره.... ریول با ناراحتی روی جاش میشینه و میگه : لطفا به این چیزا فکر نکن... فقط خودت رو برای جشن آماده کن
تهیونگ با یادآوری جشنواره بهاره، دوباره لبخند روی لبش نقش میبنده.... تصمیم داشت روز جشن کنار دختر مورد علاقش باشه....
× حتما امپراطور لقب جدیدی بهت میده... به هر حال تو دست راستش هستی
+ متاسفم که نا امیدتون میکنم اما فردا من کاری برای انجام دادن دارم و نمیتونم قصر باشم... سلام من رو به برادر برسونید
و بی توجه به صورت متعجب و شوکه ی مادرش تعظیمی میکنه و از اتاقش خارج میشه....
ریول آهی میکشه و دستشو روی سرش میذاره.... تنها چیزی که بعد از اون همه سختی آرزوش رو داشت، آرزوی خوب بودن رابطه ی دو پسرش بود.... که بعد از تلاش های پی در پی عذاب هایی که تحمل کرده بود، یکی امپراطور و دیگری ولیعهد بود....
با تقه ای که به در میخوره ، از فکر خارج میشه....
× بیا تو
با ورود جئون سئون و پشت سرش، زن میانسالی هردو براش تعظیم میکنن.... جئون سئون روبروی ملکه می ایسته و با اشاره به زن میگه : بانوی من! ایشون بهترین آشپز پایتخت و همچنین شیرینی پز این دوران هستن.... حتی در سن نوجوانی موفق به گرفتن مدال افتخار از امپراطور فقید شدن
ملکه نگاهی به سرتاپای زن میکنه و با بلند شدن از جاش، خطاب به اون دو نفر میگه : از اونجایی که وقت نداریم، نمیتونم ازت امتحان بگیرم پس فقط همین الان کارتو شروع کن و هر چی که سانگ چیم میگه، انجام بده
زن با خوشحالی احترامی به ملکه میکنه و با ذوق میگه : نا امیدتون نمیکنم بانوی من
______________________________________
با تیری که شونش میکشه، صورتش رو از درد جمع میکنه و به آرومی چشمهاش رو باز میکنه.... یونگهه که چندین ساعته بالا سرش نشسته، با تکون خوردن جنی بهش نگاه میکنه.... با دیدن چشمهای بازش، با خوشحالی میگه : بیدار شدین؟
جنی دستی به صورتش میکشه و روی تشک میشینه : من کی اومدم خونه؟
یونگهه سریع جواب میده : خانوم چئونگ (همسایشون) داشته از بازار برمیگشته که شما رو میبینه بیهوش روی زمین افتادین
جنی اخمی میکنه اما کم کم با یادآوری اتفاقات و ضربه ای که اون مرد با دسته ی شمشیر به کتفش زد، اخمش محو میشه و ترسیده به دختر خدمتکار نگاه میکنه : اون...
یونگهه با گنگی از جنی که سکوت میکنه، میپرسه : اون چی؟
"تو امروز هیچی ندیدی" با یادآوری اون جمله و چشمهای جدی و ترسناک مرد، چیزی نمیگه.... از جاش بلند میشه و می ایسته : پدرم کجاست؟
یونگهه سریع بلند میشه و بازوی جنی رو میگیره : بهتره دراز بکشید هنوز حالتون خوب نشده
بازوش رو از دست دختر بیرون میکشه و میگه : حالم خوبه... میخوام پدر رو ببینم
و بی توجه به صدا زدنای یونگهه از اتاق خارج میشه که اونم پشت سرش میاد....
از راهرو عبور میکنه و میخواد وارد اتاق پدرش که درش نیمه بازه، بشه که با شنیدن جملش متوقف میشه : جنی دختر منطقی ایه اما هنوز فرصت نکردم باهاش صحبت کنم
اخمی میکنه و از لای در به پدرش و وزیر لی که در حال صحبت هستن، نگاه میکنه....
یونگهه با چشمهای درشت شده دست جلوی دهنش میذاره و آهسته میگه : خانوم اینکار درست نیست بهتره برگردیم
جنی بدون اینکه به حرف توجهی کنه، با دقت به مکالمشون گوش میسپره....
= بهتره امشب حتما باهاش صحبت کنید چون فردا عصر کجاوه ای(وسیله ی حمل و نقل که در چوسان توسط برده ها حمل میشد) برای بردنش، به اینجا فرستاده میشه
با شنیدن این حرف چشمهاش درشت میشه و اخمی میکنه.... پدرش قراره به کجا بفرستتش؟
وزیر کیم، لبخندی میزنه و جواب میده : حتما! نگران نباشید بهش میگم
وزیر لی سری تکون میده و از جاش بلند میشه.... با بلند شدنش، وزیر کیم هم بلند میشه تا به بدرقش بره....
= خودتون که امپراطور و ملکه ریول رو میشناسین... اونا علاقه ای به منتظر موندن ندارن
× بله بله متوجهم نگران نباشید
وزیر لی احترامی برای مرد میذاره و از در پشتی اتاقش که به بیرون ختم میشه، خارج میشه....
با خروج مرد، جنی بلافاصله وارد اتاق پدرش میگه و میپرسه : درباره ی چی قراره باهام صحبت کنید؟
وزیر کیم با شنیدن صدای دخترش، شوکه به عقب برمیگرده و با صورت اخم کردش مواجه میشه....
_ چرا قراره بیان دنبالم؟ کجا میخواید منو بفرستید؟
آهی میکشه و روی زمین میشینه.... با اشاره به کنارش، خطاب به دخترش میگه : بشین بهت میگم
جنی دست به سینه کنار پدرش میشینه و منتظر بهش خیره میشه....
وزیر کیم که نمیدونه چطور باید دخترش رو برای شنیدن حقیقت آماده کنه، نفس عمیقی میکشه و بلافاصله میگه : ملکه ریول تو رو برای امپراطور خاستگاری کرده و فردا قراره به عنوان همسرش به قصر بری
با هر کلمه ای که از بین لبهای پدرش خارج میشه، بیشتر از قبل توی شوک فرو میره و در سکوت به پدرش خیره میشه....
تقریبا میشه گفت همه از این موضوع که امپراطور چقدر بی رحم و ترسناکه خبر دارن.... از اعدام های زنجیره ای تا کشتن یکی از همسران خودش.... یعنی پدرش حاضر بود که تنها دخترش با همچین کسی ازدواج کنه؟!
با ناباوری به مرد روبروش خیره میشه.... وزیر لی با ناراحتی دستش رو جلو میبره تا دستهای لرزان دخترش رو بگیره و بهش بگه که رد کردن این پیشنهاد برابر با مرگ خودش بود اما جنی، دستش رو عقب میکشه و از جا بلند میشه.... با چشمهایی که نمیدونه کی اشک خیسشون کرده، به پدرش خیره میشه و داد میزنه : من نمیرم به قصر
وزیر کیم روبروی دخترش می ایسته و میگه : داد نزن من مجبور شدم
بدون اینکه صداش رو پایین بیاره، میگه : دروغ میگی! همونطور که درباره ی مرگ مادر دروغ گفتی! تو باعث مرگش شدی! ازت متنفرم... ازت متن...
با بالا اومدن دست پدرش و فرودش روی صورت دختر، جملش نصفه میمونه و صورتش به سمت چپ متمایل میشه....
با شوک دست روی صورتش میزاره و به پدرش که فریاد میکشه، نگاه میکنه : دفعه ی آخرت باشه با من اینطور حرف میزنی! فردا هم بدون لبجازی به قصر میری اگه نمیخوای به سرنوشت مادرت دچار بشی
و بی توجه به چهره ی متعجب و اشکی دخترش، از اتاق بیرون میره و در رو محکم میبنده....
جنی همونطور که به در بسته خیره شده، روی زمین میشینه و دست از روی صورتش که قرمز شده، برمیداره....
یونگهه که تا الان پشت در ایستاده، با خروج وزیر کیم، نگران وارد اتاق میشه و با نشستن کنار دختر، دست دور شونه هاش حلقه میکنه : بانوی من لطفا بلند شین شما هنوز حالتون خوب نشده
همونطور که به در بسته خیره شده، بی توجه به جمله ی یونگهه میگه : من به قصر نمیرم
× اما سرپیچی از دستور امپراطور برای پدرتون عواقب بدی در پیش داره
با گریه و تمسخر میگه : مثلا چی؟ مرگ؟
× بله
با تعجب به سمت یونگهه برمیگرده میگه : یعنی چی؟
× این قانونه... سر پیچی از قوانین، نتیجش مرگه
سکوت میکنه.... به فکر فرو میره.... یعنی همه چیز تموم شد؟ باید با اون مرد بی رحم که تا به الان یکبارم ندیدتش، ازدواج کنه؟ به همین راحتی باید از تمام آرزوها و رویاهاش دست بکشه؟ پس قلب خودش چی میشه؟
به انگشتر یشمی که تو انگشتشه، نگاه میکنه.... واقعا این پایان همه چیز بود؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/348249247-288-k185950.jpg)
ESTÁS LEYENDO
[𝒯𝒽𝑒 𝐸𝓂𝓅𝓇𝑒𝓈𝓈🥀]
Fanfic"+ به همین زودی فراموشم کردی؟ _ مجبورم + اگه بخوام از این اجبار درت بیارم چی؟ _ خیلی دیر شده! من عاشقش شدم" نام : همسر امپراطور ژانر : تاریخی، رومنس، اسمات کاپل ها : یونی، تهنی وضعیت : در حال آپ