با عجله وارد قصر میشه و اسبش رو به نگهبان تحویل میده.... طبق انتظارش جشن تموم شده و افراد کمی داخل قصر هستن که اونها هم دارن میرن....
پا تند میکنه و بدون توجه به نگاه های متعجب بقیه، به سمت ورودی میدوعه.... فقط آرزو میکنه چیز هایی که شنیده، درست نباشن....
با ورود به قصر، مستقیم به سمت اتاق امپراطور میره.... نگهبان با دیدن شاهزاده، تعظیمی میکنه....
+ درو باز کن!
نگهبان با دیدن آشفتگی ولیعهد، متعجب نگاهش میکنه و با صدای بلندی خطاب به امپراطور میگه : سرورم! شاهزاده تهیونگ برای دیدنتون اینجا هستن
چند ثانیه میگذره که صداش میاد : بیا داخل!
با باز شدن در ها، سریع میره تو.... یونگی رو میبینه که در حال تعویض لباس هاشه.... بعد از پوشیدن جامه ی ساتن و سفید مخصوص خوابش، با خونسردی رو لبه ی تخت میشینه و با نگاه خونسرد همیشگیش، به تهیونگ خیره میشه....
با صدای بسته شدن در ها، بی مقدمه میپرسه : حقیقت داره؟
ابروهای مرد بالا میرن.... منتظره که برادر کوچکترش بیشتر توضیح بده....
تهیونگ با مشت کردن دستهاش ادامه میده : حقیقت داره که... امروز... شخص جدیدی... به قصر...
+ دختر وزیر کیم؟
با تعجب به برادرش خیره میشه.... پس.... حقیقت داره....
+ چ...چطور... تونستی!؟
با لحنی آشفته از برادرش که تغییری در چهرش ایجاد نشده، میپرسه....
+ تو... خبر داشتی!
یونگی پلکی میزنه و با بی حوصلگی میپرسه : که چی؟
طبیعیه که عصبانی بشه!؟... که بخواد مشتی به صورت این مرد بزنه؟
قدمی به سمت یونگی برمیداره : چرا باید اون باشه؟ بین این همه دختر، چرا فقط اون؟ تو که میتونستی هر کیو بخوای، داشته باشی. چرا اینکارو کردی؟
صداش از حد معمول بلند تر شده و با هرکلمه ای که میگه، صداش بالاتر رفته و عصبانیتش آشکار تر میشه....
اخمی بین ابروهای یونگی نقش میبنده : لازم نمیبینم همه چیزو بهت توضیح بدم
و بی توجه به چهره ی سرخ شده ی برادرش، روی تخت دراز میکشه و میگه : برو بیرون! میخوام استراحت کنم
تنها برای چند ثانیه، دلش میخواد که برادرش رو خفه کنه.... تنها با مردنش امکان بدست آوردن دوباره ی جنی براش امکان پذیره.... با یادآوری این حقیقت تلخ، اهی میکشه و با تمام غمی که به دلش سرازیر شده، برمیگرده....
توی این قصری که بی شباهت به سیاهچال نیست، تنها چیزی که باعث میشد ادامه بده، امید آوردن جنی و زندگی کردن باهاش اینجا بود....
اما.... هیچوقت فکرشو نمیکرد که اومدن دختر به این سیاهچال تاریک، دلیلی به غیر از خودش داشته باشه....
+ فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشی
اینو میگه و بدون تعلل، به طرف در خروجی اتاق میره.... ضربه ای به در میزنه و بعد از باز شدنش، از اتاق امپراطور خارج میشه....
با شنیدن صدای بسته شدن در، نفسش رو با آشفتگی بیرون میفرسته.... اگه بخاطر دلیلی که تنها خودش ازش خبر داشت نبود، هیچوقت اینکارو با تنها برادرش نمیکرد.... شاید زیاد با هم خوب نبودن؛ اما هر چی که بود، تهیونگ هنوزم برادر شجاع و سر به هوای خودش بود که نمیتونست قلمو رو درست به دست بگیره و فقط عاشق شمشیر بازی بود بود....
آهی میکشه و چشمهاش رو میبنده.... چرا نمیتونست برای یک شب هم که شده، با آرامش بخوابه!؟..._________________________________________
روی تشک نرم و مخصوصی که براش تدارک دیده شده، جابجا میشه.... خوابش نمیبرد.... ذهنش درگیر بود.... چطور همه چیز انقدر زود اتفاق افتاد که نفهمید!.... چطور به اینجا رسید!.... چیشد که عاقبش این شد!؟... یعنی پدرش بعد از این همه سال خدمت به دربار، اونقدر اعتبار نداشت که اختیار تنها دخترش رو داشته باشه؟.... اهی میکشه و چشمهاش رو که تا الان باز بود، میبنده.... کی فکرشو میکرد یکروز مجبور به ازدواج با امپراطوری بشه که نه تنها تا به حال چهرش رو ندیده، بلکه تنها چیزی که ازش میدونه، بی رحمی ها و نا عدالتی هاشه که زبانزد عام و خاصه....
قطره های اشک، پشت سرم از از گوشه ی چشمش روی بالش سرازیر میشن و صدای فین فینش اون اتاق تاریک و دلگیر رو پر میکنه....
یعنی تهیونگ تا الان فهمیده بود؟.... موقع جشنواره ی بهاره چه اتفاقی براش افتاد!؟...._________________________________________
× مادر، هیچوقت بدون اطلاع همچین کاری انجام نمیداد... چطور ممکنه انقدر بی سر و صدا همچین کاری کنه؟ اونم بدون اطلاع من؟!
چریونگ، با کنجکاوی میپرسه : به نظرتون چی باعث شد که مادر انقدر یهویی همچین تصمیمی بگیرن؟
سوجی در حالی که لبه ی میز چوبی جلوش رو توی مشتش فشار میده، میگه : مطمئنم یئوریوم با خبر بود...چون حتی موقع ورود اون دختر، خونسرد و آروم بود حتی یکذره هم اثری از تعجب توش ندیدم
= باید باهاش چیکار کنیم؟ شنیدم پدرش وزیر مورد اعتماد امپراطور فقید بوده و خیلی توی دربار نفوذ داشته...
سوجی پوزخندی میزنه و در حالی که به صورت پرسشگر چریونگ خیره میشه، جواب میده : برام مهم نیست چه نفوذی تو دربار داشته و داره... مهم اینه که باید بهش بفهمونم ورود به قصر، بزرگترین اشتباه زندگیش بوده... حتی یکذره هم نباید اجازه بدیم این دختر خطری برامون ایجاد کنه..._________________________________________
YOU ARE READING
[𝒯𝒽𝑒 𝐸𝓂𝓅𝓇𝑒𝓈𝓈🥀]
Fanfiction"+ به همین زودی فراموشم کردی؟ _ مجبورم + اگه بخوام از این اجبار درت بیارم چی؟ _ خیلی دیر شده! من عاشقش شدم" نام : همسر امپراطور ژانر : تاریخی، رومنس، اسمات کاپل ها : یونی، تهنی وضعیت : در حال آپ