حتی یه کلمه از حرف هایی که مسئول انبار داشت بهش میزد رو هم متوجه نمیشد. چه اهمیتی داشت اگه کَشتیای که مبل های سفارشی و مخصوص پدرش توش بودن غرق شده باشه؟ برای خودش اهمیتی نداشت اما علت خاص بودن اون مبل ها مواد هایی بودن که توشون جاساز شده بود پس وظیفهش بود به حرف هایِ از دید خودش مضخرف مسئول انبار توجه کنه وگرنه زندگی خودش بود که توی خطر میفتاد، اما ذهنش باهاش یاری نمیکرد و این اجازه رو بهش نمیداد.ذهنش تمام مدت درگیر اون جملهای بود که از ما بین لب هایِ مورد علاقش خارج شده بودن. "پارتنرم منتظرمه"، دو کلمهای بودن که حدس میزد وویونگ برای در اوردن حرصش گفته باشدش، اما اون پسر هم خیلی جذاب بود هم یه لاسوی لعنتی پس احتمالش کم نبود که حرف هاش راست بوده باشن!
البته که خودخواهی تمام معنا بود این حسادت کردن هاش. خودش پارتنر داره و از طرفی هم خب... وویونگ اکسش بود و حقی نداره بخواد تو زندگیش دخالت کنه. ولی میتونه به بهونه تبریک گفتن بره کلاب پیش وو؟ اشکالی نداشت به هرحال اونا الان حکم هم کار رو هم دارن. البته موقتا.
و اما بالاخره شکست. اون مداد چوبی با تنه مشکی رنگ که از روی بد شانسی توی دست های سان قرار داشت، از وسط نصف شد. خیسیای که توی مشتش حس میکرد حکم تبلیغ های ما بین فیلم و سریال های ماهوارهای رو داشت؛ چون باعث شد سان بیخیال ساختن سناریو های مسخره توی ذهنش بشه و حواسش رو بده به جوهر قرمزی که کف دستش رو پر کرده بود و حتی داشت ازش چکه میکرد!
-چوی سان شی ... دستتون داره خون میاد!
مسئول انبار حرف هایی که داشت به سان میزد رو متوقف کرد و تمام توجهش رو به رئیسش داد. البته تا قبل از اینکه اون پسر کلمه خون رو به زبون بیاره سان همچنان فکر میکرد این خیسی کف دستش بخاطر این که خودکار قرمز رنگش جوهر پس داده چون هیچ دردی حس نمیکرد... اما اون چیزی که توی دست هاش بود یه خودکار جوهر قرمز نبود!
در اون لحظه رسما فقط جسم سان تو موقعیت حضور داشت وگرنه افکار و روحش رو همونجا توی اتاق جلسه شرکت، جایی که امروز صبح با وویونگ ملاقات کرد جا گذاشته بود. چقدر حواس پرت!
-عا.. این... چیز مهمی نیست بیخیال.
نیم نگاهی به کف دستش انداخت و مداد نصف شده رو با حرص تمام روی اسفالتی که بر اثر خون های بدن خودش قرمز رنگ شده بود پرت کرد و با دستمالی که توی یکی از جیب های شلوارش پیدا شد سعی در تمیز کردن کف دستش داشت.
_ حرف هات رو کامل کن باید برگردم به بقیه کار هام برسم.
نیاز به اون همه خشونت نبود خودش هم این رو میدونست. اما این وضعیتی که توش قرار گرفته بود داشت عصبیش میکرد. البته کلمه "داشت" انقدر ها هم کار ساز نبود در واقع خیلی وقته کنترلی رو عصابش نداره.
CZYTASZ
The distance between us
FanfictionCouple: woosan اعتماد؟ چیزی بود که وویونگ به نصف اطرافیانش داشت ولی هیچوقت جوری که باید، باهاش رفتار نمیشد! پدر و مادری که بخاطر دلایل الکی رهاش کردن و دوست پسری که با تمام وجود عاشقش بود اما جوری نابودش کرد که زندگی از وویونگ کسه دیگه ای رو ساخت...