last part

714 151 39
                                    

خیابون های خلوت اون منطقه باعث شده بود زودتر به جایی که میخواد برسه.
لباسی آستین بلند با شلواری گشادی که تنش کرده بود، بیشتر کیوتش میکرد.
بعد از گرفتن کتاب، لبخندی به پهنای صورتش زد و هیجان زده دستش روی جلد نباتی رنگ اون با رگه های آبی کشید و کتاب رو ورق زد.
برگه های کاهی کتاب به دستش حس خوبی میدادن.
جلدی که برای کتاب طراحی کرده بود، بهش خیلی میومد و از سلیقه خودش راضی بود.

کتاب رو به بینی اش نزدیک کرد و اون رو با علاقه بویید.
- هیچ عطری به پای عطر کتاب نو نمیرسه.
کتاب رو به سینه اش چسبوند و به خودش گفت:
- دیگه باید برم دانشگاه داره دیرم میشه، کتاب رو هم می برم.
کافه تریای دانشگاه همیشه مکان آرومی بود.

جونگکوک و تهیونگ هم کنار هم نشسته بودن و از فضا لذت می بردن.
جونگکوک با کفشش پای تهیونگ رو لگد کرد و گفت:
از وقتی اومدیم اینجا حواست تو اون کتاب فاکیه، مگه توش چی نوشته؟
- چیه بیب حسودی میکنی؟
- حرفت رو نادیده میگیرم.
تهیونگ کتاب رو طوری تو دستش گرفته بود که انگار گنج پیدا کرده.
- باید این کتاب رو قاب کنم بزنم به دیوار.
اینا متن هایی بودن که ازشون خیلی خوشم اومده بود پس جمع شون کردم و تصمیم گرفتم چاپ شون کنم، تا همیشه داشته باشم شون.

مکثی کرد و ادامه داد:
- هی جونگکوکی! من یه لحظه میرم توالت میشه مواظب کتابم باشی؟ کوچیک ترین اتفاقی براش بیوفته، حتی اگه یه گوشه اش تا بخوره؛ از صحنه ی روزگار حذفت میکنم.
تهیونگ بعد گفتن این جمله سراسیمه بلند شد و لباس هاش رو تکان داد و راهی توالت شد.

- هی تهیونگ من نگفتم قبول میکنم! کجا میری؟ درضمن باید هیونگ صدام کنی بهت ادب یاد ندادن؟
صدای جونگکوک شنیده نشد.
با حرص پوفی کشید و نگاهش رو به کتاب روی میز داد.
کنجکاو بود از محتوای کتاب با خبر بشه و بفهمه چیه که تا این حد تهیونگ رو جذب خودش کرده.

تهیونگ تو کل مدتی که کنار هم نشسته بودن اون کتاب رو از خودش جدا نمی کرد، حتی نمیذاشت جونگکوک نزدیکش بشه!
آهسته و با ملایمت کتاب رو از روی میز برداشت و اسم روی جلدش رو با خودش زمزمه کرد.
- مای یونیورس؟
با خوندن جملات کتاب، آشنا بودن شون رو حس کرد.
کمی به خودن ادامه داد اما ناگهان متوجه چیزی شد و توی شوک فرو رفت به طوری که اصلا متوجه بازگشت تهیونگ نشد!
- هی کتابم رو درست تو دستت بگیر، این چه وضع گرفتنه؟
جونگکوک بهت زده به کتاب اشاره کرد و گفت:
-این ممکن نیست! اینا همه دیالوگ های فیکای منن! اینجا چکار میکنن؟

تهیونگ  ناباور به شوخی پسر اخمی کرد:
- چی؟ فیک های تو؟ صبر کن ببینم مگه تو جی کی، نویسنده‌ی مشهور واتپدی؟
جونگکوک که چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت جواب داد:
- اگه بگم هستم؟
تهیونگ که از خوشحالی اشک تو چشم هاش جمع کرده بود فریاد زد:
- هستی؟ داری با من شوخی میکنی؟ وای خدای من! باورم نمیشه، من طرفدار پروپاقرص تو ام!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 10, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Don't say goodbye with words Where stories live. Discover now