Chapter 7

152 26 13
                                    

"خواهش میکنم اینکارو نکن " صدای گریه اوج گرفت و مرد با سردی به دخترش نگاه کرد بعد از چند ثانیه که با ضجه های دختر گذشته بود جلوی دخترش زانو زد" پس باید کاری که میگم رو انجام بدی طبق چیزی که برنامه ریزی کردم بعد از این ازدواج تو توی رفاه کاملی و منم به قدرتی که میخوام میرسم و کسی کشته نمیشه این به نفع هممونه"

هانول با نفرت به پدرش نگاه کرد، چه انتخاب دیگه ای میتونست داشته باشه " حالا هم بلند شو توی سالن منتظرتیم" پدرش آخرین نگاه رو به هانول کرد و اتاق رو ترک کرد، دختر همونطور که روی زمین نشسته بود زانوهاشو تو آغوشش گرفت، بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود با هیچ چیزی از بین نمی‌رفت و فقط گلوشو به سوزش مینداخت.

به اجبار خودش رو مجبور کرد بلند شه، به چشم های قرمزش نگاه کرد بدون اینکه سر و وضعش رو درست کنه در اتاق رو باز کرد. از این خونه متنفر بود از دیوار هایی که ظالمانه شبیه زندان شده بودن متنفر بود.

پله ها رو به آرومی پایین رفت و بی توجه به اشک هایی که به سرعت رو گونش لیز میخوردن آخرین پله رو طی کرد و وارد سالن شد،بدون حرفی روی یکی از صندلی ها جا گرفت.
سکوت ترسناک سالن رو احاطه کرده بود، بی حرف سرش رو بالا آورد و با نگاه های بی تفاوت نامجون روبرو شد.

بی حرف نگاهش رو به عموش دوخت مردی لنگه ی پدرش که فقط طمع قدرت داشت با نفرت به اون نگاه کرد اما پیرمرد پوزخندی زد و از جاش بلند شد " هانول میدونی که نامجون داره بهت لطف میکنه ..." با عصبانیت دندون هاش رو روی هم فشار داد و تا زمانی که دیدش تار میشد به انگشت هاش که دور لبه های تیشرتش تنگ میشدن خیره شده بود.

با وحشت از خواب پرید موهای قهوه ای رنگش که روی پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه، حس خیلی بدی به اون کابوس داشت هرچند شک داشت که اون کابوس باشه اونقدر همه چی واقعی بود که مطمئن بود خاطره ای از قدیم بوده.

سر جاش نشست و با کلافگی موهاشو بالای سرش با دست جمع کرد تا خیسی که به خاطر عرق رو بدنش بود از بین بره. کاش لاعقل میدونست چخبره نامجون اون جا چیکار می‌کرد؟صورتش رو با دست هاش پوشوند از این خاطرات تیکه تیکه متنفر بود از اینکه هیچ چیزی راجبشون نمی‌دونست متنفر بود.

از جاش بلند شد و مثل روح های سرگردون شروع به راه رفتن دور اتاق کرد، پنج صبح بود و هنوز هوا تاریک بود. سوال های توی ذهنش داشتن روانیش میکردن، تهیونگ هم از اون ازدواج زوری خبر داشت؟ اصلا قرار بود با کی ازدواج کنه تنها راهی که به فکرش می‌رسید دوش گرفتن بود.

پس با قدم های آروم به سمت حموم رفت و شیر آب رو باز کرد نیم ساعت زود گذشت و اون سعی می‌کرد فکرش رو مشغول چیز دیگه ای بکنه در آخر کمی بهتر شده بود حوله ی سفید رنگ رو پوشید و با قدم های آهسته به سمت راه رویی که اتاق ها قرار داشت رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 14, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐑𝐞𝐦𝐞𝐦𝐛𝐞𝐫 |ʲʰᵒᵖᵉWhere stories live. Discover now