part4

523 86 25
                                    

با دیدن پدر و مادرش و خانواده ی کیم چشم هاش از تعجب گشاد شد... چندوقتی میشد که از والدینش خبر نداشت، الان اینجا چیکار میکردن؟؟

دست جونگ کوک رو ول کرد و با تعجب جلو رفت.

_مامان... بابا اینجا چیکار میکنین؟؟

سوهی نگاهی به پسر بزرگترش انداخت و به اجبار لبخندی زد..."آمم، خانواده کیم و جئون مارو برای مراسم خواستگاری دعوت کردن... میدونی اخه شما یه زمانی..."

نتونست جمله اش رو ادامه بده... نمیتونست اینو به زبون بیاره که دارن خانواده اشون رو تحقیر میکنن!!

جیمین با عصبانیت دست هاش رو مشت کرد ولی با فکر چیزی لبخندی زد و دستش رو دور بازوی جونگ کوک حلقه کرد.

_چه خوب!! اتفاقا ماهم اومدیم اینجا که یه چیزی رو بهتون بگیم...

و بعد به جونگ کوک نگاهی انداخت..."عزیزم تو بهشون میگی یا من بگم؟؟"

جونگ کوک سری تکون داد و گفت"... من و جیمین میخوایم باهم ازدواج کنیم!!

با حرفی که جونگ کوک زد تهیونگ سریع از کنار مینا بلند شد و با لحن آرومی گفت"چی؟"

جیمین نگاهی به چشم های تهیونگ انداخت و با لبخند کوچیکی براش ابرو بالا انداخت...

از همه شون انتقام میگرفت. از برادرش که پسرش رو کشته بود انتقام میگرفت، از تهیونگ که ولش کرده بود انتقام میگرفت، از خانواده ی کیم که تحقیرش کرده بودن انتقام میگرفت.

جو متشنج شده بود هرکس یک فکری بود.

مینا آروم از جاش بلند شد و دستش رو روی بازوی تهیونگ گذاشت تا به بقیه نشون بده که امگای جدید مرد کیه..."اوه، اوپا مبارکه!!"

جونگ کوک سری تکون داد و آروم گفت..."ممنون!"

اقای جئون جلو اومد و گفت: بهتر نیست همه گی بشینیم؟

جیمین لبخندی زد.."من باید برم.."

جونگ کوک با تعجب برگشت و آروم پرسید"کجا میخوای بری؟"

برخلاف جونگ کوک، جیمین بلند جواب داد"هوای اینجا خفه است... بوی دروغ، خیانت و تحقیر میاد و داره از داخل خفه ام میکنه... نمیتونم درست نفس بکشم و این برای بچه خوب نیست..‌.!!"

تیر خلاصی رو زد.

تهیونگ با حرف جیمین سرش رو بلند کرد و با تعجب بهش نگاه کرد..."چی؟"

ولی جیمین بدون توجه بهشون از خونه بیرون رفت.. دوست داشت یکم قدم بزنه. فقط خودش و خودش، بدون هیچ مزاحمی!!

تهیونگ بعد از چند ثانیه سریع دنبال جیمین رفت.

اون امگا چی داشت میگفت؟ کدوم بچه؟ ممکنه که اون بچه... نه نمیخواست به اون موضوع فکر کنه!!

با دیدن جیمین که جلوی در خونه است قدم هاش رو تند تر کرد و خودش رو به پسر رسوند. دستش رو گرفت و اون رو سمت خودش برگردوند.

درحالی که محکم شونه ی جیمین رو گرفته بود گفت: کدوم بچه؟؟

جیمین سعی کرد از بین دست های تهیونگ دربیاد و در همون حین داد زد: به تو ربطی نداره، دست از سرم بردار!!!

_
میدونم پارت کمیه بعد این همه مدت
و خیلی معذرت میخوام چون جدیدا واقعا
اتفاقات زیادی برام افتاده ولی قول میدم هفته ی
دیگه دوباره اپ کنم🥲
ایده ای دارین خوشحال میشم بهم بگین...

𝘿𝘼𝙍𝙆 𝙇𝙄𝙉𝙀Where stories live. Discover now