پاهایِ برهنه اش سرخ شده بود .
پاهایی که ، ثانیه های کوتاهی را رویِ سنگ فرش هایِ داغ شده ، از آفتابِ سوزان دویده بود.
تپشهای قلبش را جایی کنار گوشهایش احساس میکرد.
ماه های گذشته را با روزنه ای کوچک از امید، گذارنده بود.
هرشب آن نور زیبا را با دستان کوچکش، به ضربان قلبش میسپرد ،چشم بر هم میگذاشت تا صبحها آن را از این امانتدار سرخ پس بگیرد.
بی صبرانه خودش را به اتاق مهمان رسانده بود .
امروز همان روزی بود که آن نورِقلبش را برای همیشه در واقعیت پس گرفته بود.آنجا بود ، سربازی که بر خلاف میلش صد و بیست و هفت روز پیش جانش را در دستانش گرفت و برای رفتن به آن زیردریایی آلمانی ، از آنها خداحافظی کرده بود .
با صدای پاهای دخترک کوتاه قد و کک و مکی ،
پوتینهای سیاه و کهنه شده اش را چرخاند ،
به چشمهای لرزان و ناباور او خیره شد و لبخندی از دلتنگی بر لبانش نشست .صدای آرام و پر اطمینان اما شوکه ی دختر به گوشهایش رسید.
+من... من حرفای قلبم رو یادمه ، اون همیشه بهم میگفت که برمیگردی هانس...!