part 1

30 13 21
                                    

۱۹۰ سال قبل

شب بود و ماه کامل در آسمان، بیش از هرزمانی به زمین نزدیک شده بود؛ آن‌قدر نزدیک که ماه مجنون نام بگیرد. با یکتایی در آسمان می‌درخشید و طنازی می‌کرد.

درخت‌های انبود اجازه نمی‌دادند ماه همانند همیشه خودنمایی کند، اما جایی در میانه‌های جنگل آماده شده بود که پذیرای ماه باشد، جایگاهی خاص برای مردمانی خاص.

ترسیده و لرزان میان سازه‌های عجیب جادوگرها، زیر نور ماه ایستاده بود و با گیجی به اطراف نگاه می‌کرد.

جادوگرها به‌طور ویژه‌ای دور آتش حلقه زده بودند، می‌خواندند و می‌رقصیدند. عده‌ای مناسک خاصی انجام می‌دادند و به سازه‌های سنگی آویز می‌زدند. دسته‌ای نیز گرد کتاب بزرگی جمع شده بودند و سخن می‌گفتند.

از دیدن و نفهمیدن خسته بود. هیچ سر از حرکات و افکار جادوگران درنمی‌آورد، از همین رو نگاهش را گرفت و برای لحظاتی غرق لباسی شد که به گفته جادوگر پوشید. اشکالی را که روی قسمت‌های نمایان بدنش نقش بسته بود از نظر گذراند، هرچند دلیل وجودشان را نمی‌دانست. به‌نظر نوعی نوشته با خط ناآشنا می‌آمدند، شاید خط جادوگران.

پشیمان بود‌. نباید به‌طمع چند سکه طلا به جادوگران اعتماد می‌کرد و خودش را به آن‌ها می‌سپرد. نقش خودش در این ماجرا چه بود؟

ترس در ثانیه‌ای در وجودش ریشه دواند، آن‌قدر که دست‌هایش را به لرزه درآورد و شقیقه‌هایش را عرق بپوشاند.

ناگهان هیاهوی اطرافش فرو نشست. دوباره نگاهش را به آن‌ها دوخت. همه جادوگران به هم‌ پیوستند و جادوگری پیر و بلندقامت که مشخصا از احترام و قدرت برخوردار بود، مقابل آنان ایستاد و لب به سخت گشود: ‏«عزیزان من، بالاخره زمان ما نیز فرا رسید.»

فریاد شادی بلند شد. جادوگر پیر با دست همه را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد: «از چندین قرن پیش، هر جادوگری آرزو می‌کرد در چنین شبی حضور داشته باشد اما هیچ‌کس موفق به انجام آن نشد، هیچ‌کس به‌جز ما. ما افرادی هستیم که انتخاب شده‌ایم تا شکوه سابق را به جادو و جادوگران بازگردانیم و ارزش واقعی خود را به دنیا نشان دهیم.»

شادی در چشم تک‌تک افراد حاضر در جنگل به چشم می‌رسید، همه به‌جز خودش، یک وصله ناجور. شاید سایرین مفتخر بودند که در این زمان و مکان حضور دارند، اما او آرزو می‌کرد در خانه ساده و محقرش باشد، توسط همسرش نوازش شود و برای فرزندانش داستان‌های دروغین از قهرمانی‌های بزرگش تعریف کند.

از دنیای خیالاتش خارج شد و به ادامه صحبت‌ها گوش سپرد: «امشب شبی است که طلسم ماه اجرا خواهد شد و نام ما در کتاب‌ها جاودانه خواهد شد‌‌.»

پیرمرد پس از اتمام صحبت‌هایش به‌سمت او چرخید و دیگر نگاه‌ها نیز دنبالش کردند.

توجهی که ناگهان به او معطوف شد، اضطرابش را افزایش داد‌. دست‌هایش که حالا خیس‌تر شده بودند، به شلوارش کشید.

The moon is callingTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang