part 6

16 7 7
                                    

این پارت یه شخصیت جدید وارد داستان می‌‌شه👀

__________________________________________

   بعد از صرف صبحانه، کنار جرارد در پذیرایی خانه‌اش نشسته بود و مانند او کتاب می‌خواند. سعی می‌کرد رضایتش از اوضاع را نشان ندهد، اما واقعا این جنبه از زندگی کنار جادوگر را دوست داشت.

   در گذشته فقط می‌توانست کتاب‌هایی را مطالعه کند که ازموند دور می‌انداخت یا خودش با خوش‌شانسی تمام هنگام تمیزکردن انباری پیدایشان می‌کرد. اما جرارد کتابخانه‌ای بزرگ در خانه‌اش داشت. در اتاق کارش و در پذیرایی قفسه‌ای برای کتاب‌ها در نظر گرفته بود، اما درواقع یکی از اتاق‌هایش کاملا به کتاب‌ها اختصاص داشت. حس بد زین به‌محض دیدنشان به‌طرز چشم‌گیری کاهش پیدا کرده بود.

   با این‌حال هنوز هر چند لحظه سرش را بالا می‌آورد و جادوگر را نگاه می‌کرد تا مطمئن شود جایش امن است. هربار، او را مشغول مطالعه می‌دید. شب قبل هم دوبار از خواب پرید، اما وقتی دید در واقعیت از کابوسش خبری نیست، تلاش کرد دوباره بخوابد. ترس او را رها نمی‌کرد.

   کتابی که جرارد به او داده بود تا بخواند، یکی از افسانه‌های قدیمی سرزمینشان بود. داستانی برای گذشته، زمانی که جادوگرها دشمن نبودند و همه نژادها در کنار هم زندگی می‌کردند. حتی مشاور شاه یک جادوگر بود! می‌توانست مدال عجیب‌ترین چیزی که خوانده را بگیرد.

   در این کتاب جادوگرها دشمن نبودند، بلکه یک انسان تلاش می‌کرد جایگاه امپراطوری را تصاحب کند و قهرمانان داستان باید مانع او می‌شدند و در این راه ماجراهایی عجیب را از سر می‌گذراندند.

   مشغول خواندن بود که در خانه با صدای بلندی کوبیده شد. زین با سرعت سرش را بالا آورد و به در خیره شد. شخص پشت در برای یک لحظه صبر نمی‌کرد و پشت هم می‌کوبید.

   با ترس نگاهش را به جرارد دوخت. نباید فرار می‌کردند؟
   جرارد با افسوس سرش را تکان داد و از جا بلند شد. رو به زین گفت: «چیزی نیست.» سپس به‌سمت در رفت و آن را باز کرد.

   به‌محض بازشدن در، پسری هم‌سن‌وسال زین خودش را به داخل پرتاب کرد. موهای قهوه‌ای و چشم‌های آبی شفافش زین را به یاد کسی می‌انداخت، اما نمی‌دانست که.

   پسر با صدای بلند شروع به صحبت کرد: «خیلی وقته در می‌زنم، چرا در رو باز نکردی؟ صداش رو نمی‌شنیدی؟ باید بلندتر در بزنم؟ فکر می‌کردم این کافی باشه! راستی پدرم گفت تو یه جادوگر هم‌سن من پیدا کردی، اومدم ببینمش. کجاست؟ باید_»

   جرارد دستش را روی دهان پسر گذاشت و متوقفش کرد: «خدای من، لویی! کی می‌خوای درزدن رو یاد بگیری؟ وقتی در می‌زنی یه‌کم طول می‌کشه تا بازش کنن، چون ممکنه از در فاصله داشته باشن!» دستش را از دهان پسر برداشت و پشت شانه‌اش گذاشت. رو به زین اشاره کرد و گفت: «جادوگر جدید. سعی کن اذیتش نکنی. نمی‌دونم کلینت و سارا چطوری تحملت می‌کنن!»

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Feb 03, 2024 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

The moon is callingTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang