تصوری که از اتاق جادوگرها داشت، با چیزی که دید متفاوت بود. همیشه گمان میکرد اتاقشان پر از دیگهای درحال جوش و اسکلتهای وحشتناک است. موشها و گربههای زندانی و مارهای محافظ که مانع از ورود دیگران میشوند. اما چیزی که مقابل چشمهایش بود، با تصوراتش فاصله داشت.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، میز بزرگی بود که در مرکز اتاق قرار داشت. جرارد به همان سمت میرفت و او را از پی خود میکشید.
میز مرتب نبود. کتابهای نیمهباز، گیاههای خشکشده و شیشههای کوچک و بزرگ در سرتاسر آن به چشم میرسید. قطعا جرارد جادوگر شلختهای بود.
زیرچشمی نگاه متاسفی به او انداخت، اما زود سرش سرش را چرخاند.
در گوشهگوشه اتاق تابلوهایی به دیوار آویخته شده بود، تابلوهایی از تصاویر یا نوشتههای عجیب. کمد بزرگی به پهنای یکی از دیوارهای اتاق در سمت راستشان قرار داشت. یک کتابخانه پر از کتابهای قطور و نازک که همه بسیار قدیمی بهنظر میرسیدند نیز روبهرویشان بود.
به دقت اتاق را زیر نظر گرفته بود که کلینت هم به اتاق رسید.
در همان لحظه جرارد بالاخره بازویش را رها کرد و گفت: «خوب نگاه کن.» سپس انگشتهایش را بالا آورد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد.
زین ابتدا با ترس قدمی به عقب برداشت، اما کمکم محو اتفاقهایی شد که در اتاق رقم میخورد. پردهها به هم جفت شدند. چند گوی درخشان از گوشههای اتاق تاریک بالا آمده و به سقف رسیدند. گویهای آرام میدرخشیدند و زین نمیتوانست برای لحظهای نگاهش را از آنها بگیرد.
یک جعبه آوازخوان از ناکجا آمد و شروع به نواختن کرد. اطراف زین میچرخید و نوای دلپذیرش را به رخ میکشید.
تصاویر نورانی و زیبا، مقابل چشمهایش پدید میآمد و لحظهای بعد تصویر جدیدی جایش را میگرفت؛ اسبهای درحال دویدن، بازی بچهها، رودخانه جاری، گلها و پروانهها و هر تصویر زیبایی که میشد تصور کرد.
کلینت کنار زین ایستاد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
زین حتی نگاهش نکرد، دیدنیهای بیشتری در اتاق وجود داشت.
دو پری کوچک و نورانی آبی و زرد از پشت پرده پیدا شدند و بالهای ظریفشان آنها را بهسمت او میآوردند. با حیرت یکی از دستهایش را بالا آورد و شاهد پریهایی بود که روی دستش مینشستند.
هیچکدام نمیتوانست واقعی باشد. قطعا خواب میدید، شاید هم بهشت همچین شکلی داشته باشد. دستش را روی چشمهایش کشید تا از خواب بیدار شود، اما خبری از رویا نبود. همه چیز واقعیت داشت!
KAMU SEDANG MEMBACA
The moon is calling
Fiksi Penggemarزین پسر شفابخشی که با جادوگرها بزرگ شده، متوجه میشه زندگی جادوگرها و هر نژاد دیگهای تو خطره. اون بهکمک دوست جادوگرش و ذهنخوانی که بهتازگی باهاش آشنا شده، تصمیم میگیرن مانع نابودی نژادها بشن، اما تو این راه قدرتهای بزرگی مقابلشون قرار دارن...