میگن مسیرهایی هست که وقتی اون ها رو طی کنی دیگه هیچوقت نمی تونی برگردی. برای همین مهمه که چه مسیری رو انتخاب کنی...
اما اگه از ترس یه طرفه بودنشون، هیچوقت بهشون قدم نذارم چی؟
اگه هیچوقت نتونم تو رو لمس کنم، نباید دوستت داشته باشم؟
ولی من دوستت دارم حتی اگه هیچوقت نتونم داشته باشمت...
من فقط خوشحالم که هستی...
من فقط خوشحالم که وجود داری...
--------------------------------------واقعا افتضاحه...
هانا با شنیدن دوبارهی غرغرهای نه چندان آروم پسر که برای دهمین بار توی ده دقیقهی گذشته تمرکزش رو بهم ریخته بود، چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد.
امروز وقتی که دختر مو حنایی داشت برای خودش قهوه درست میکرد تهیونگ پیداش شده بود و ازش خواسته بود برای اون هم قهوه درست کنه و تاکید کرده بود که فقط کمی شکر بهش اضافه کنه. اون هم تهیونگی که طعم قهوه رو فقط با یک عالمه شیر و شکر میتونست تحمل کنه.
شاید باید از همون موقع انتظار این وضعیت رو میکشید. چون ده دقیقه ی تمام بود که پسر با هر قلپ ریزی که می خورد، در مورد شکنجهگر بدمزهاش غر میزد.
-لعنتی...چرا انگار هر دفعه مزهاش افتضاحتر هم میشه؟
هانا کلافه کتابش رو بست.
-کیم تهیونگ...
همزمان با کنار گذاشتن کتابش از جاش بلند شد و به طرف میز و صندلی گوشهی انتهایی کتابفروشی، جایی که پسر نشسته بود، رفت.
-میتونی فقط دست از خوردن این قهوهی لعنتی برداری!
با لحن کلافهایی گفت و دستش رو دراز کرد تا ماگ بیچارهایی که تمام مدت هدف نگاههای خصمانهی پسر بوده رو ازش دور کنه. اما قبل از اینکه موفق بشه تهیونگ با دو دستش ماگ رو به طرف خودش کشید و طوری به خودش چسبوند که انگار نزدیک بود یه چیز خیلی مهم رو از دست بده.
-نه نه... من باید تمومش کنم...ولی چرا به مزهاش عادت نمیکنم؟...گفته بود بعد یه مدت مزهاش عادی میشه...
جملهی آخرش رو زیر لبی گفت و با لبهای آویزون شده به ماگ بین دستهاش خیره شد.
-تهیونگ تو فقط از این طعم خوشت نمیاد... بریزش دور... چرا اصرار داری تمومش کنی؟
-چون میخوام بفهمم چرا سوکجینشی انقدر از این خوشش میاد...
با شنیدن اسم دکتر جوون دهکده ابروهاش کمی بالا رفتن. صندلی رو به روی پسر بیرون کشید و نشست.
-اون وقت قراره با شکنجهی خودت این رو بفهمی؟ اصلا چه اهمیتی داره؟
-آخه اگه بتونم چیزایی که دوست داره رو درک کنم حس میکنم بهش نزدیکترم و تازه میتونم بفهمم از چه چیزای دیگه خوشش میاد بدون اینکه لازم باشه ازش بپرسم...بعد میتونم بیشتر بشناسمش و درکش کنم...نونا خودت یه بار گفته بودی میشه آدمها رو از روی چیزایی که دوست دارن شناخت...همچین چیزی...
در حالی که سعی میکرد جملهی اصلی رو به یاد بیاره گفت.
اخمهای دختر کتابفروش کمی توی هم رفت. حرفهای تهیونگ حس خوبی بهش نمیدادن... حرفهاش به شک و تردیدهاش دامن میزدن
-تهیونگ... چرا میخوای اینا رو بفهمی؟
پسر آهی کشید.
-خب این طوری بهتر میدونم چطور میتونم خوشحالش کنم...آخه من تو این چیزا باهوش نیستم... اگه بهم نگه چه چیزایی خوشحال یا ناراحتش میکنن برای من سخته که بفهمم و خب سوکجین شی هم کسی نیست که این ها رو مستقیما بگه...
نمیتونست نگاهش رو از پسر بگیره. احساس میکرد خون توی رگهاش یخ زده. شکهاش درست بودن؟
باید میپرسید. باید مطمئن میشد.
-تهیونگ...
اما قبل از اینکه بتونه سوالش رو بپرسه زنگوله ی در به صدا در اومد تا ورود کسی رو به کتابفروشی اعلام کنه...
VOUS LISEZ
Bloom into you
Fanfictionدستشو روی قلبش فشار داد و صورتشو جمع کرد -آخ قلبم... +چیشدی...درد میکنه؟ همونطور که با نگرانی سعی میکرد چکش کنه گفت... -نه...شکست... چند ثانیه بهش خیره شد و بعد زد زیر خنده... +دیوونه...ترسیدم... لبخند غمگینی زد و به رو به روش خیره شد... __________ ...