پارت 1

41 7 1
                                    

روزی روزگاری پادشاهی زندگی میکرد اون سه دختر داشت ولی پسری نداشت
اون هر روز به کلیسا میرفت و دعا میکرد که خدا یه پسر به اون بده چون اگه پسری نداشته باشه وارثی هم نداره
روز ها وشب ها دعا میکرد و از خدا یه پسر میخواست.

تا اینکه یه روز خبر میرسه که ملکه حامله ست اون با خوشحالی به کلیسا میره و خدارو شکر میکنه 
چند روز بعد یه پیرمرد که ادعا میکرد یه پیشگو هست به سراغش میاد به پادشاه میگه که هرچه سریع تر باید از شر بچه خلاص شن چون اون نفرین شدست و بدشگونه
اما پادشاه به حرف پیره مرد گوش نکرد
و اون رو از قصر بیرون انداخت
بعد ماها بچه بدنیا میاد.
بچه پوست سفیدی مثل شیر موهای طلایی مثل خورشید چشمای سیاهی داشت پادشاه دستور میده تا سی شبانه روز جشن بگیرن پادشاه باخوشحالی وقتی داشت از قصر بیرون میرفت به اون پیرمرد برخورد کرد.

پیرمرد به پادشاه گفت: من بهت هشدار دادم ولی تو نادیده ش گرفتی پس با عواقبش روبه رو شو.
و پیرمرد ناپدید شد پادشاه که تر سیده بود به سرباز ها دستور داد که پیره مرد رو پیدا کنن بعد 6سال که تولد شاهزاده بودشاهزاده مو طلایی غیبش میزنه پادشاه دستور داد تا کل امپرا توری رو دنبالش بگردن ولی پیداش نکردن صبح روز بعد که خبر رسید شاهزاده پیدا شده و اون رو داخل جنگل پیدا کردن.
پادشاه که از پیدا شدن پسرش خوشحال بود خواست به دیدن پسرش بره ولی یکی از سرباز ها به پادشاه گفت که شاهزاده دوتا از بچه های امپراتوری رو به قتل رسونده پادشاه که یاد حرف های پیر مرد افتاد دستور داد تا شاهزاده رو به  برج تبعید کرد

بعد گذشت 20سال وقتی شاهزاده از برج خارج شد به سمت قصر رفت پادشاه که شکش از روی شاهزاده برداشته شدع بود اون رو جای پادشاه بعدی انتخواب کرد همه چی خوب بود تااینکه یه روز مردن به صورت عجیبی غیب میشدن پادشاه قبلی که به شاهزاده شک کرده بود شب مخفیانه رفت تا اون رو زیر نظر داشته باشه وقتی به لتلق شاهزاده رسید دید شاهزاده روی انبوهی از اجساد وایساده و داره از گوشت اجساد تغذیه میکنه
پادشاه که ترسیده بود فردای اون روز شاهزاده رو اعدام کرد شاهزاده روز آخر زندگیش باخنده جلوی پادشاه فریاد کشید من دوباره بر میگردن وهیچ کس دیگه جلودارم نیست و اعدام میشه
.
.
.
.
.
.
این داستانی بود که هر شب مادرم برام تعریف میکرد و به من میگفت که منم یه روزی قراره اعدام بشم قبلا دلیلش رو نمیدونستم ولی داخل قلمرو ما هربچه ای که با مپهای طلایی بدنیا بیاد اعدام میشه شاید مادرم همیشه این داستان رو برام تعریف میکرد تا خودم رو آماده
روبه رو شدن با سرنوشتم بکنم
من همیشه داخل یه قلعه زندگی میکردم البته زندگی که نه بیشتر زندانی بودم
مادرم همیشه وقتی منو میدید داد میزد
و میگفت: تو نفرین شده ای فیلیکس
من همیشه به عنوان شاهزاده نفرین شدت زندگی میکردم نه به عنوان فلیکس پس یه شب تصمیم گرفتم از قلعه فرار کنم.
وقتی از اتاقم بیرون می امدن و یکی یکی نگهبان هارو رد میکردم سوار
اسبم شدم و به سمت
جنگل رفتم.
تابه یه برکه رسیدم رفتم وبه درخت تکیه دادم وماه رو تماشا میکردم
که ناگهان چشمم به یه آدم خورد درست نمیتونستم ببینمش
چون شنل بوشیده بود رفتم سمتش
وصداش کردم

-آهای تو کی هستی اینجا
چیکار میکنی؟
وقتی صورتش روبه سمتم چرخوند و تونستن قیافش رو ببینم
قلبم شروع به تند تر تپیدن کرد
چشماش به رنگ آسمون شب سیاه بود
قد بلندی داشت و
موهای بلند قرمز بایه لبخند ملایم جواب داد
+اوه ببخشید ولی من باید این رو از شما بپرسم اینجا قلمروی منه و من همیشه به اینجا میام ولی تورو تابه حال ندیدم
.
.
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که از قلمروی خودم دور شدم
-واقعا معذرت میخوام من خیلی از قلمروی خودم دور شدم باید برم
و سریع به سمت اسبم رفتم و حرکت کردم
وسط راه متوجه شدم که طلسم خوشانسیم رو اونجا جاگذاشتم ولی چون خیلی دور شده بودم دیگه نمیتونستم برگردم
ولی امید وارم دوباره بتونم اون شاهزاده رو ببینم
.
.
.
.    
.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پارت اول تموم شد امیدوارم خوشت تون اومده باشه

Pink majic) هیونلیکسDonde viven las historias. Descúbrelo ahora