پارت2

38 3 1
                                    


(هیونجین)

داشتم رفتن اون پسر رو میدیم که با عجله سوار اسبش شد از پشت صداش زدم ولی مثل اینکه نشنید.

خواستم برم دنبالش ولی وقتی یه قدم به جلو رفتم متوجه چیزی زیر پام شدم چون تاریک بود چیزی نمیدیم خم شدم تا بردارمش وقتی برداشتمش و گرفتمش دیدم چیزی شبیه به یه طلسم یا یه همچین چیزی بود.

داخل جیبم گذاشتمش تا شاید وقتی دوباره دیدمش بهش بدم ولی مطمعن نبودم چون شب بود و چیز زیادی از صورتش رو نتونستم ببینم ولی صداش
مطمعنم که اون صدا تاهمیشه یادم میمونه صداش خیلی خاص بود

توهمین فکر هابودم که صدای اسبی رو شنیدم وقتی برگشتم دیدم چانگبین با عجله به سمتم اومد.
از صداش معلوم بود اتفاق بدی افتاده 
ازش پرسیدم چیشده.
بایه صدای لرزون گفت

(-هیونجین... پدرت... اون... مرده)

برای یه لحظه فکر کرد زمان از حرکت ایستاده باورم نمیشد تون کلمات هی تو مغزم  تکرار میشد.

باورم نمیشد حالم بود که با دوتا دست روی شونم از فکر اومدم بیرون چانگبین بود ومنو در آغوش گرفت سعی کردم جلوی اشکام رو بگیرم ولی بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم

سریع سوار اسب شدم و به سمت قلعه حرکت کردم.

(فلیکس)

باسرعت به سمت قلعه رفتم انقدر سریع که وقتی به خودم اومدم نزدیک قلعه بودم.

یواشکی وارد قلعه شدم تا وارد اتاقم بشم که یه دست شونم رو لمس کرد فکر کردم گیر افتادم.

فکر کردم بازم قراره منو بخواطر فرار از قصر منو داخل اتاقم زندانی کنن تو همین فکر را بودم که به عقب برگشتم
وقتی صورتش رو دیدم احساس کردن قلبم آروم گرفت داشتم درست میدیدم؟

اون هان بود ویه نفس عمیق کشیدم که مچ دستمرو گرفت و منو باخودش به سمت قلعه برد گفتم
(داریم کجا میریم؟)

که به سمتم برگشت و آروم گفت

( نمیخوای که تورو گیر بندازن اگه الان گیر بیوقتی پدرت تورپ تنبیه میکنه و داخل اتاق زندانیت میکنه..
نمیخوام بخواطر فرارت منو مقصر بدونن)

ویواشکی به سمت اتاقم رفتین وقتی نگهبانا رو یکی یکی رد میکردیم به اتاقم رسیدیم خیالم راحت شد چون کسی از نبود من مطلع نشده.

وارد اتاق که شدیم یه نفس راحت کشیدیم هان روبه من کرد و گفت

(معلوم هست این موقع شب کجایی اگه کسی گیرت مینداخت کارت تموم بود شانس اوردی من تورو به موقع دیدن اگه جای من یکی از نگهبانا دیده بودت الان داشتی از پدرت کتک میخوردی)

اون خیلی نگرانم بود حق هم داشت چون اگه پدرم میفهمید که من فرار کردم فکر نکنم فقط زندانی کردن من داخل اتاقم خیالش رو راحت میکرد مطمعا منو از گردن دار میزد.
رفتم روی تختم نشستم و از پنچره بیرون رو میدیدم گفتم

(من خیلی رقت انگیزم نه معلومه تو فقط از سر دلسوزی بامن  دوست موندی چون که اینجوری حس بهتری داری)

هان مکسی کرد و گفت

(تو کاملا اشتباه میکنی من بخواطر این هنوز باهات دوستم چون تو تنها کسی هستی که بی چون و چرا واسم وقت میزاری و دوستم داری ما از بچه گی با هم بودیم و تو و چان برام مثل برادرای نداشتمین من بدون شما دلیلی برای ادامه این زندگی نداشتم)

وقتی اینارو میگفت اشک تو چشماش جم شد ولی بعد از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست

من بدون توجه بهش دوباره چشمم رو به پنچره دوختم و به فردا فکر میکردن

(هیونجین)

وقتی به قلعه رسیدیم لینو رو دیدن که جلوی در واستاده بود و به من نگاه میکرد وقتی به سمتش اومدم بهم گفت

(هیونجین متاسفم اما پدرت رو مسموم کردن هنوز نتونستیم کسی که این کارو کرده پیدا کنیم ولی بدون  وقتی خیانت کارو پیدا کردیم انتقام پدرت رو میگیریم)

بدون اینکه چیزی بگم وارد قصر شدم به سمت برادر کوچیک ترم جونگمین رفتم دیدم داره گریه میکنه

بدون اینکه چیزی بگم سمتش اومدن و بغلش کردم گفتم

"همه چیز درست میشه ما قاتل رو پیدا میکنیم و انتقام مون رو ازش میگیریم"

بدون اینکه کلمه ی دیگه ای بگم به سمت اتاقم رفتم که لینو سمتم اومد و گفت

"قاتل رو پیدا کردیم ازش حرف کشیدیم و فهمیدیم کسی که دستور قتل  پدرت رو کی داده"

وقتی اسمه کسی که دستور قتل پدرم رو بهم گفت احساس نا امیدی کردم باورم نمیشد

~~~~~~~~~~~~~~~~~
خوب اینم از این پارت

امیدوارم خوشتون اومده باشع

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 11, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Pink majic) هیونلیکسDonde viven las historias. Descúbrelo ahora