بخش دوم

19 5 0
                                    


(ر/پ): رنگ پوست
(ر/م): رنگ مو

~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~

بعد از جنگیدن با زورو دوباره به سمت بار راه افتاد، به امید اینکه دوباره اون دختر مو (ر/م) رو ببینه. خودشم نمی دونست چرا انقد دوست داره اون دختی رو ببینه، براش عجیب بود که بدون هیچ دلیلی اون دختر توجهشو جلب کرده. اون دختر نه قوی به نظر میومد و نه اهل پیکار و مبارزه، برعکس! کاملا ظریف و صلح طلب بنظر میومد. ظاهرش که نشون میداد دختر ارومیه... ولی اشتباه نکنین! میهاک اصلا هم علاقه ای به اون دختر نداشت! و اصلا هم متوجه ی شدت لطافت پوست (ر/پ) دختر نشده بود!... شایدم فقط با خودش صادق نبود.
زیر لب قرقر کرد "خدایا... این چه وضعشه؟... "
همینطور که به طرف یکی از میز های خالی می رفت چشم های شاهینیش تمام فضای اتاق رو زیر و رو می کردن تا ردی از دختر رو پیدا کنن. وقتی پشت میز نشت، چشماش حدودا چهار بار کل اتاق رو گشته بودن اما کوچک ترین ردی از دختر رو پیدا نکرده بودن. با کمی بد اخلاقی و ناامیدی به صندلی تکیه داد و صبر کرد تا پیشخدمت بیاد و سفارشش رو بگیره.
وقتی که پیشخدمت اومد یه لیوان شراب سفارش داد تا شاید بتونه یکم ذهن اشفتشو جمع و جور کنه. هیچ وقت از مشروبات ارزون و بی کیفیت خوشش نمیومد و از اب جو و عرق هم خوشش نمی اومد، تنها چیزی که دوست داشت شراب بود. دوست داشت اروم اروم بخوره تا بتونه طمعشو به خوبی مزه مزه کنه و دور دهنش بگردونه.
همینطور که دونه دونه لیوان های بعدی رو سفارش می داد اصلا متوجه ی گذر زمان نشد؛ کم کم شب فرا رسید و مثل خیمه ای سیاه با ذرات نقره فام روی زمین بر افراشته شد. بعد از حدود سه ساعت وقتی که کم کم داشت ناامید می شد، سر و کله ی یک دختر خوشگل پیدا شد... دختر با لطافت و ظرافت از در وارد شد و به سمت میز جلویی میهاک که حدودا وسط بار بود راه افتاد. خیلی اروم و بی سر و صدا روی صندلی نشست و منتظر پیشخدمت شد. چشمای میهاک با میلی شدید برق زدن و دختر رو مثل چشم های شکارگر یک شاهین دنبال کردن. میهاک انقدر غرق تماشای دختر شده بود که اصلا حواسش نبود که به صورت ناخوداگاه به سمت جلو خم شده و چونش رو روی دستاش گذاشته. قلبش با شدت می تپید و دلش از شدت هیجان پیچ و تاب می خورد. می تونست گردش ادرنالین توی خونش رو احساس کنه. موهای (ر/م) رنگ دختر پریشون بود و دور گردن بلند و نازکش یک گردنبند نقره ای فروهر دیده می شد... درست همونی که دیروز گردنش بود... یک پیراهن بلند و قرمز با استین های تنگ تن دختر بود و دور کمر نازکش یک کمربند قهوه ای پیچیده شده بود. سوالات مختلف مثل ماهی های لغزان توی سر میهاک ول ول می خوردن. سوالاتی مانند:
- این دختر کیه؟
- چرا انقدر ظریفه؟
- ایا طمع لباش به خوبی طمع شراب مورد علاقشه؟ یا حتی بهتره؟
- ایا موهاش واقعا همون قدری که جلوه می کنه نرمه؟
- چرا انقدر توجهشو به خودش جلب کرده؟
میهاک که یکدفعه به خودش اومد، سرش رو تکون داد و زیر لبی غرولند کرد "اینا چه فکراییه من می کنم؟... لعنت بهش... "
بعد از یک مدت دختر مشروبش رو دریافت کرد و شروع به نوشیدنش کرد.
میهاک انقدر غرق نگاه کردن دختر شده بود که وقتی چشمای (ر/چ) رنگ دختر به چشمای شاهینی میهاک گره خوردن فقط به نگاه کردن ادامه داد. متاسفانه شرابی هم که خورده بود زیاد کمکش نمی کرد، بلکه بد تر مجبورش می کرد بدون حتی کمی خجالت مستقیم با حالت خماری تو چشمای دختر زل بزنه.
دختر یه ابروش رو بالا انداخت و باعث شد میهاک سریعا به خودش بیاد، گلوش رو صاف کنه و به هر جا به جز دختر نگاه کنه. تا حالا تو تمام طول عمرش انقدر احساس خجالت نکرده بود، اما همراه اون خجالت یه حس دیگه هم داشت... یه حس جدید... انگار که قلبش از شدت تند تپیدن و ادرنالین می خواست منفجر بشه.
زیر لب یه لعنت کوچیک فرستاد و سعر کرد با نفس عمیق کشیدن خودشو اروم کنه. سعی کرد خودشو اروم نشون بده و خوشبختانه حدودا هم موفق بود... حدودا...
وقتی دوباره زیرچشمی به دختر نگاه کرد، دختر مشغول تکون دادن لیوان شرابش بود، اما انگار دختر از میهاک باهوش تر بود و دستش رو خونده بود. دختر از کنار چشم با یک پوزخند شیطنت امیز، اما جذاب به میهاک خیره شد و همونطور که دستش رو زیر چونش میذاشت سرش رو مستقیما به طرف میهاک برگردوند و لبخند صمیمانه ای زد.
چشمای میهاک گرد شدن. احساس کرد قلبش از شدت تپیدن درد گرفت؛ درد داشت... اما دردش خوشایند بود و از شدت هیجان و... علاقهمندی بود؟... اشتیاق؟... خودشم نمی دونست، اما الان اصلا براش مهم نبود!
گونه های میهاک کمی سرخ شدن و میهاک سریعا سرش رو به طرف راست چرخوند و دست مشت شدش رو جلوی دهنش گرفت. گلوش رو صاف کرد تا فقط بهونه ای پیدا کنه که مجبور نباشه با دختر چشم تو چشم بشه.
دلش می خواست به دختر نگاه کنه، اما خجالت می کشید و روش نمی شد. نمی دونست چرا یکدفعه اینطوری شده! از اینکه انقدر خجالت می کشید کلافه شده بود! اصلا از کی تا حالا میهاک انقدر خجالتی شده بود؟؟
همونطور که مرد چشم شاهینی با تلاش و خوددرگیری بعد از چند ثانیه دوباره به دختر نگاه کرد، دختر دستش رو جلوی دهنش گرفت و به ارومی خندید. چون میز دختر زیاد دور نبود میهاک تونست صدای خنده ی دختر رو بشنوه... و خدایا!!... صدای خنده ی دختر... حالت صورتش موقع خندیدن... رد سرخی کوچیکی که روی گونه هاش به خاطر خندیدن به وجود اومده بود... لب های قرمزش... همشون بهشتی بودن! انگار که یه الاهه داشت می خندید~ میهاک داشت از دست دختر دیوونه می شد! اگه همین الان نمی رفت و باهاش حرف نمی زد همونجا سکته ی قلبی می کرد!... اما نمی تونست جلوی اون همه ادم یکدفعه بره و بشینه سر میز دختر... اصلا اگرم می رفت باید بهش چی می گفت؟؟...
همونطور که میهاک با خودش می کاوید و توی سرش کلنجار می رفت، دختر که به نظر می اومد متوجه ی قیافه ی مظلوم و خواهان میهاک شده، به ارومی پول شرابش رو روی میز گذاشت و از روی صندلی پاشد. بعد به ارومی به میهاک اشاره کرد و با قدم هایی اهسته از بار خارج شد...

♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡-♡

سلااممم! خب امیدوارم از این چپتر هم خوشتون اومده باشه! به امید خدا براتون بازم اپدیت می کنم😅...(از دست این مدرسه...)
بدرود!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Hawk-eyesWhere stories live. Discover now