بخش اول

62 6 2
                                    

سلام سلام! بچه ها PMK هستم، امیدوارم از این فن فیکشن خوشتون بیاد. قابل توجه که این فن فیکشن وان پیس از روی سریال وان پیس الهام گرفته شده و اونایی که انیمه رو دیدن ممکنه بگن که فرق می کنه، اما نگران نباشید، فقط اولاش با تایم لاین سریال پیش میره و حدودا از چپتر دو دیگه کلا خارج از تایم لاین سریال می شه. خلاصه امیدوارم خوشتون بیاد✨:)
(ا/ت) اسم تو
(ف/ت) فامیلی تو
(ر/م) رنگ مو
(ر/چ) رنگ چشم
(ق/ت) قد تو

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

"هه... دارم با یه مشت موشه کوچولو بازی می کنم... حوصله سر بره و تا حدودی ناامید کنندست که انقدر بی خاصیتن... "
همونطور که داشت خدمه ی یک کشی رو از زمین محو می کرد با خودش فکر می کرد که چرا مردم انقدر ضعیف و اسیب پذیرن. خیلی وقت بود که هیچ چیز زیاد توجهش رو جلب نکرده بود یا زیاد سرحالش نیاورده بود و احساستش رو برنگیخته نکرده بود. همه چیز حوصله سر بر و یکنواخت شده بود، به طرزی که دیگه واقعا نمی دونست باید چیکار کنه. بدبختانه دیگه با شنکس هم نمی تونست بجنگه... نه وقتی که شنکس دست چپش رو از دست داده بود. خیلی وقت بود که دلش می خواست دوباره اون شور و هیجان جنگیدن با یه رقیب قدرتمند و لایق رو احساس کنه، اما همه به خوبی شنکس نبودن و دشمن های لایق و قابل احترام خیلی کمی وجود داشتن.
همینطور که بدون زحمت شمشیرش رو با ظرافت و مهارت تاب می داد، با خودش گفت: "دلم براشون می سوزه که گیر من افتادن... خیلی ضعیفن... "
پوزخندی شیطنتوار زد و با قیافه ای که داد می زد حوصلم سر رفته، به کشتن موش های دور و برش ادامه داد. درست مثل یک شاهین که با چنگال های اهنینش طعمه  ها رو خیلی راحت و اسوده شکار می کرد.
همونطور که می جنگید... نه، بهتره بگیم بازی می کرد یکدفعه توجهش به دن دن موشی ای که توی جیبش بود جلب شد. دن دن موشی رو برداشت و جواب داد: "بله؟ چه کمکی از دستم برمیاد دریاسالار؟"
همزمان با جواب دادن میهاک شمشیرش رو تاب می داد و ده ها دزد دریایی بدبخت رو زخمی می کرد، می کشت و غرق خون می کرد.
صدایی خشدار و جدی جواب داد: "میهاک... وقت بدی مزاحمت شدم؟ "
گارپ به وضوح می تونست صدای ادمای بدختی که از ته دل از درد جیغ می کشن رو بشنوه، همچنین صدای شمشیر درنده ی میهاک، یورو، رو می شنید که جون اون دزدای دریایی بیچاره رو از بدنشون مثل یه تیکه چسب جدا می کرد.
"فقط دارم یکم وقت میگذرونم..."
میهاک حتی نفس نفس هم نمی زد، این کارا دیگه براش خیلی اسون و بی دردسر بود. اون می تونست به راحتی و با یک چرخش شمشیرش یک کشتی بزرگ رو دونیم کنه و یا کل مارینفورد رو داغون بکنه و از هم بپاشونه...
"خیلی خب پس، من ازت یه درخواست دارم، ی خوام یه روکی تازه کار رو پیدا کنی. مانکی دی لوفی، دوست داره خودشو یه دزد دریایی صدا کنه... "
"همم به نظر کار سختی نمیاد... "
گارپ با صدایی جدی هشدار داد. "نه، با توجه به توانایی های تو زیاد سخت نیست... اما دست کمش نگیر... "
"یه لحظه لطفا... "
میهاک یه بار دیگه به دشمن حمله کرد و این دفعه کشتیشون رو با هاکی به دونیم تقسیم کرد.
"هی!... کشتیم رو خراب کردی، خدمهمو نابود کردی... چرا دنبال منی؟" 
میهاک یه نگاه سرد و بی احساس به ناخدا انداخت؛ نگاهی که به هر کسی یک پیام ازش دریافت می کرد *من از تو برترم*. میهاک با قیافه ای بی تفاوت و بی حوصله جواب داد.
"چرت منو بهم زدی"
ناخدا که حسابی عصبانی شده بود، داد زد: "اه واقعا؟! پس بزار خوابتو ابدی کنم!!" بعد با دو تفنگ و یک توپ به میهاک شلیک کرد. میهاک بدون هیچ زحمتی گلوله ها رو نصف کرد و با تغییر دادن جهت اونها باعث شد که گلوله ها به خود افراد اون ناخدا بخورن. میهاک اهی کوتاه از سر نا امیدی کشید و با بی حوصلگی به ناخدا نگاه کرد. "حرکت پایانی ناامید کننده ای بود... "
ناخدا که از این حرکت میهاک در حیرت و تعجب بود یه قدم به عقب برداشت و خیره با نگاهی پر از وحشت به بزرگترین شمشیرزن دنیا خیره شد.
بعد از چند ثانیه و جیغی بلند میهاک دوباره با گارپ حرف زد. "خب دریابان، حدف دقیقا کجاست؟"
گارپ با چهره ای عبوس و درهم رفته جواب داد: " منطقعه ای در آبی شرقی نزدیکی های سامباس... و میهاک، بهت گوشزد می کنم که هرطور شده، من اون پسر رو زنده می خوام!"
...
بعد از چند ساعت، حدود یازده و خورده ای شب به منطقه ای که گارپ بهش گفته بود رسید. رستوران باراتی. تصمیمی گرفت اول به سری به بار اون رستورا بزنه تا یه اب و هوایی عوض کنه و حالش جا بیاد. وقتی داخل بار شد، نگاه یکسری افرادی که اون رو میشناختن دنبالش می کرد... نگاه هایی که یا با جدیت و یا با نگرانی و ترس بهش خیره بودند، اما بیشتر افراد مشغول کار های خودشون بودن و به احتمال بیشتر اصلا میهاک رو نمیشناختن. میهاک روی یکی از صندلی های بار نشست، درست کنار دستش یه پسر سیاه پوست که به نظر زیادی خورده بود روی صندلی لم داده بود و داشت از یه سری ماجراجویی های شجائانش حرف می زد. کاملا مشخص بود که داشت بلف می زد و هیچ کدوم از حرفاش واقعیت نداشت... میهاک که کار دیگه ای نداشت تصمیم گرفت یه لیوان شراب سفارش بده و به بلف های اون پسر نوجون گوش کنه. همونطور که به حرف های پسر گوش میداد نگهان یه چیزی شنید که توجهش رو جلب کرد... پسر داشت از یکی به اسم لوفی صحبت می کرد...
میهاک نگاهی به پسر انداخت و با صدایی مثلا علاقهمند اما اروم گفت: "خیلی مایلم با کاپیتانت ملاقات کنم... "
پسر مست عینک افتابیش رو پایین اورد و به میهاک نگاه کرد. "اه؟ اره اره! بیا اصلا با کل گروه ملاقات کن رفیق... "
بعد پسر مست لنگان لنگان به طرف یک میز که دو نفر دورش نشسته بودن رفت و نشست. "هی بچه ها!... این دوست جدیدمه... اسمت چی بود؟... " میهاک بدون توجه کردن به سوال پسر پسر با جدیت گفت. "من با با کاپیتانتون لوفی کار دارم."
دختری با موهای نارنجی که ظاهرا به میهاک شک کرده بود گفت: "اه؟ ولی ما کسی به اسم لوفی نمیشناسیم، مگه نه زورو؟ "
پسری که سه تا شمشیر داشت با موهای سبز بلند شد. نگاهی چپ به میهاک انداخت و گفت "... تو باید دراکول میهاک باشی... درسته؟... "
میهاک نگاهی از گوشه ی چشم به پسر جوان انداخت و نفسی عمیق کشید "پس باید بدونی که بهتره هرچی زود تر لوفی رو بهم تحویل بدین... "
"من همیشه پیگیر کارات بودم... "
...
شاید براتون سوال باشه که بعدش چه اتفاقی افتاد. خب، پسر موسبز میهاک رو به پیکار دعوت کرد. قرار شد که سپیده دم فردا، باهم بجنگن. بعد از اینکه گروه دزدای دریایی تازه کار به سمت کشتی خودشون رفتن، میهاک دوباره به طرف بار رونه شد و روی همون صندلی خالی نشست. بعد از اینکه شرابش رو اوردن، یه نگاه به لیوان انداخت و به ارومی جرعه ای از شرابش رو نوشید. همینطور که از طمع نوشیدنیش لذت می برد به اطراف نگاه می کرد. به نظر میومد همه با یک اشنا به محبوب ترین رستوران دریایی دنیا، باراتی، اومده بودن. هیچکس تنها دیده نمی شد تا اینکه یکدفه یک نفر بین اون همه جمعیت، توجه میهاک رو جلب کرد... یه دختر...
دختر به ارومی مسیر اتاق رو می پیمود تا به تنها میزی که خالی بود برسه. چشمای طلایی شاهین مانند میهاک تمام حرکات دختر رو دنبال می کردن. دامن کوتاه و قرمز، بلوز نیم تنه ی گشاد قهوه ای با استین های بلند. دور گردن دختر یه گردنبند نقره ای با یک فروهر دیده میشد... گردن بلند و خوش فرم... موهای (ر/م) رنگش دور صورت خوشگل و ناز، اما با وقارش رو پوشونده بود. پاهای دختر کشیده و خوش رنگ بودن... جوری که میهاک دلش می خواست...
قبل از اینکه بتونه فکری بکنه، سرش رو تکون داد و زیر لبی گفت: "خدایا دارم چه فکری می کنم؟... " نفسی عمیق کشید و یه جرعه ی دیگه از شرابش نوشید، بعد دوباره به دختر خیره شد. حالا دختر نشسته بود و درحالی که به منو نگاه می کرد گه گاه موهاش رو دور انگشتان کشیدش تاب می داد. صورت دختر کمی اخم الود بود و روی لب های قرمزش ردی از نارضایتی دیده می شد. میهاک که دوباره به خودش اومد، با خودش گفت. "چرا؟... دلم می خواد نگاهش کنم..."
به عنوان بزرگترین شمشیرزن دنیا و یک مرد بالغ چهل و دو ساله خودش رو سرزنش کرد که اینطور با اب و تاب به دختری که هیچی ازش نمی دونست خیره شده. دختر خیلی جوانتر از میهاک به نظر می رسید، اما میهاک فقط دلش می خواست نگاهش کنه... به عنوان مردی که همه ی خانم ها به پاش می افتادن و براش هر کاری می کردن اون حتی یک بار هم عاشق نشده بود و همه ی احساساتی که الان داشت کاملا تازه بودن...  نمی دونست ایا این کار درسته یا نه ولی احساس می کرد باید به اون دختر نزدیک بشه، هر چند که مغذش داد می زد که این کار اشتباهه و میهاک نباید این کار رو بکنه. ولی دلش... دلش وسوسه شده بود که یه فکرایی بکنه.... و یه کارایی بکنه که...
میهاک نفس عمیقی از سر بی اعصابی کشید و سرش رو توب دستای بزرگ و رگ به رگش فرو برد. بعد از چند ثانیه رو به پیشخدمت کرد و گفت: "لطفا به من یه چیز قوی بدید... فرقی نداره چی باشه... فقط قوی باشه... "
پیشخدمت پشت بار گفت "به روی چشم!" و بعد یک لیوان از قوی ترین مشروبات الکلیشون رو جلوی میهاک قرار داد. "بفرمایید." میهاک با یک قلپ گنده کل نوشیدنی رو قورت داد و اهی بلند کشید. با انگشت های بلندش، موهای مجعدش رو عقب داد و به ساعت نگاه کرد.
...
شب میهاک با نوشیدن و مست کردن گذشت و بالاخره سپیده دم شد. "اه... سرم درد می کنه... لعنتی... باید برم با اون جوجه ی سبز بازی کنم..."
میهاک از روی صندلی بار بلند شد و به طرف دستشویی راه افتاد. بعد از اینکه دستشویی رفت و یه دست و ابی به صورتش زد تا سر حال بیاد، راه افتاد و بیرون در رستوران وایستاد تا پسر مو سبز بیاد.
بعد از حدود پنج دقیقه سر و کله ی پسر مو سبز با بقیه ی دوستاش پیدا شد. یه پسر با موهای سیاه و مجعد که یک کلاه حصیری داشت توجه میهاک ذو جلب کرد. "مانکی دی لوفی... همم تعجب می کنم که مارین های برای یه همچین ادم کوچیکی به خدمات من نیاز داشتن، هرچند از کلاهت خوشم میاد... " قبل از اینکه میهاک چیز دیگه ای بگه پسر مو سبز گفت. "بسه. بیا شروع کنیم." میهاک به پسر نگاه کرد و با حرکتی اروم، گردنبند صلیبی شکلش رو از گردنش در اورد و روکش صلیب رو برداشت. زیر رو کش یه تیغه ی نازک مثل یه چاقوی کوچیک قرار داشت. پسر مو سبز با بی حوصلگی گفت: "اون دیگه چه کوفتیه؟ من برای مبارزه با شمشیر اومدم."
میهاک با صداقت کامل و کمی ظالمانه گفت: "من با توپ خرگوش شکار نمی کنم"
پسر مو سبز جواب داد "من خرگوش نیستم... " و بعد دو تا شمشیرش رو کشید و اماده ی حمله شد. میهاک با ارامش جواب داد "خواهیم دید..."
...
بعد از یک جنگ کوتاه و شکست دادن پسر مو سبز که اسمش زورو بود، میهاک تصمیم گرفت که بزاره لوفی و خدمهش برن. دوست داشت ببینه چه اتفاقی براشون می افته وقتی وارد گرندلاین می شن... و مهم تر از اون، میهاک یه کار ناتموم توی بار داشت... هنوز چشمای طلایی و سردش دنبال اون دختر می گشتن...

•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

خب دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه! تا پارت بعد بای بای! ♡
کامت و وت فرتموشتون نشه♡

Hawk-eyesTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon