the boy on the next chair

137 23 297
                                    

سه ماهی از شروع سال تحصیلی می‌گذشت. ساسکه مرتب سر کلاس ها حاضر میشد، درسش رو میخوند و حسابی تلاش می‌کرد خودش رو برای امتحانات میانترم آماده کنه. البته که بقیه ی بچه های کلاس همچین برنامه ای نداشتن.

از اون شب_ شب مهمونی مدرسه_ جای صندلی ساسکه عوض شده بود. از اون شبی که با اون پسر کله زرد و  وسط پارتی ارتباط چشمی برقرار کرده بود، صندلیش از ردیف اول به ردیف سوم منتقل شده بود. _البته که خودش جابجا کرده بود_ و حالا، کمی دیدن تخته برای چشم های نزدیک بینش سخت شده بود، اما عینک‌ جبرانش می‌کرد.

موهاشو پشت گوشش میداد و عینک فریم نازکش رو روی پیشونی میذاشت، تا وقتی که معلم میومد تمام نگاهش رو میداد به دفتر روبروش و توی سر و صدای بچه ها، سخت مشغول نوشتن جزوه میشد.

اما وقتی کلاس شروع میشد، تمرکز فوق العاده ی ساسکه اوچیهای شاگرد اول، گاه گاهی به اطراف میشکست. بعضی وقتا در کلاس، بعضی وقتا پنجره و نمای بیرون، و بعضی وقتا، پسر میز کناری.

پسر میز کناری موهای روشنش رو هیچوقت مرتب نمیکرد. همیشه دور و برش پر از دوستای پر سر و صداش بود و اغلب وقتا توی مهمونی ها اسمش سر زبون ها بود. لبخند از روی لبش پاک نمیشد و حتی توی تاریکی شب _مثل اون شب مهمونی_ چشم های روشنش می‌درخشید.

البته برعکس مهمونی ها و زنگ های تفریح، سر کلاس خیلی رکورد درخشانی نداشت. تنبل ترین بچه نبود اما، هیچوقت نمره بالاترین هم نبود. که ساسکه نمیتونست تصورش کنه.

نمیتونست زندگی اون پسر رو تصور کنه. همش دوستاش، مهمونی، ورزش، خنده، صحبت کردن، و درس نخوندن؟

به هرحال، اون‌پسر چشم و مو روشن، حالا سه ماه بود بغلدستی ساسکه محسوب میشد. هرچند کلمه ای باهاش حرف نزده بود.

و خیلی وقتا، سر کلاس جبر، زیست شناسی، ادبیات و غیره، نگاه مستقیم و متمرکز ساسکه، از معلم و تخته می‌چرخید، آروم آروم و خیلی یواشکی، از زیر عینکش به پسر میز کناری میفتاد. که مداد رو گوشه ی لپش گذاشته بود و به پشتی صندلی تکیه داده بود. معمولا دست به سینه، و گاهی سر بعضی کلاس ها، در حال نقاشی کشیدن با خودکار.
همیشه پاهای بلندش رو روی هم مینداخت و یا زیر نیمکت روبرویی دراز میکرد.

نقاشی خاصی نمیکشید، همیشه فقط خط خطی بود، و البته که ساسکه خیلی توجهی نمیکرد. چون توی بعضی روز های آفتابی معدود پاییز، رگه ی خوشرنگی از آفتاب به چشم های روشن پسر میز کناری می‌تابید که تمام تمرکز شاگرد اول کلاس رو بهم می‌زد.

در کل توی این سه ماه، بدون رد و بدل شدن کلمه ای، ساسکه با اون پسر آشنایی عمیقی پیدا کرده بود. با تک تک تار های آشفته ی موهاش، با مژه های بورش، چشم های آبی خوشرنگش، پلیور های نارنجی رنگش، دست های آفتاب بوسیده‌ش و لبخند همیشگی کشدارش.

umbrella Where stories live. Discover now