#imagine
#داستانک
#پارت_دوم
#the_pirateدریا مواج بود ولی برای بکهیون مهم نبود. باید به کشتی باربری سلطنتی میرسید، قبل از اینکه فرد دیگه ای به اون برسه باید اون کشتی و گنج های داخلش رو برای خودش میکرد.
کشتی تکونهای بدی میخورد، یکی از افرادش بهش نزدیک شد و گفت:«قربان، بهتر نیست جهت رو تغییر بدیم؟»
بک هیون به ابرهای باران زا نگاه کرد و گفت همین جهت میریم جلو. حتی یک درجه هم نباید تغییر جهت بدیم.»
-:«ولی هوا ...»
بکهیون با نگاه ترسناکی به مرد خیره شد و گفت:«برای من داری نطق میکنی؟ وقتی میگم همین جهت، یعنی چی؟»
مرد ترسیده گفت:«بله قربان.»
-:«بله قربان چی ؟»
-:«غلط کردم!»
_:«گمشو!»
و مرد سریع رفت. قطرات باران با سرعت بیشتری به صورتش میخوردن و بکهیون فقط به مادرش دریا و پدرش آسمان، اعتماد داشت. اونها بهش دروغ نمیگفتن. این تکونها همه طبیعی بودن و اتفاقی نمیفتاد.با صدای بوق بلندی، به نوری که از جهت مخالف بهش نزدیک میشد نگاه کرد. دوربین کمریش رو درآورد و با دیدن پرچم کشتی مقابل پوزخند زد و بلند گفت:«همه آماده باشید. مهمون داریم»
با همین حرف، جنب و جوشی در کشتی پدیدار شد.
بکهیون با پوزخند به کشتی که بهش نزدیک میشد نگاه کرد و گفت:«فکر کنم تنبیه سری قبل برات کافی نبود پارک چانیول. واقعا دوست داری به دست من کشته شی؟»
و تفنگش رو لمس کرد. اون پسر واقعا دوست داشت که بمیره ؟وقتی کشتی گارد ساحلی بهشون نزدیک شد، چانیول رو دید و گفت:«جناب پارک، واقعا تو این هوا میخوای با من مبارزه کنی؟»
چانیول با پوزخند بهش نگاه کرد و گفت:«چه هوایی بهتر از این؟»
-:«خوب میدونی دنبال کشتن نیروهای گارد نیستم وگرنه همون اول که دیدمتون، اجازه نزدیک شدن بهتون نمیدادم. الان هم کار دارم باید زود برم و نمیخوام وقتم سر یه دعوا تلف شه... اونم وقتی کسی که رو به روم وایستاده، بازم قراره زخمی شده.»
و به چهره عصبی چانیول پوزخند زد. چانیول گفت:«میخوای چکار کنی؟»
-:«دعوا بین من و توئه! کشتی من یا کشتی تو، با هم مبارزه میکنیم. اولین کسی که شمشیرش زمین افتاد، بازنده ست! فکر کنم فقط ۵ دقیقه طول بکشه و منم بتونم به کارم برسم. نظرت؟»
چانیول خندید و گفت:«شایدم سه دقیقه!»
و لبه کشتی خودش ایستاد و با یک پرش، وارد کشتی دزدان دریایی شد.با پوزخند به بکهیون نگاه کرد و گفت:«میتونی همین اول روی زانوهات بشینی و طلب بخشش کنی!»
بکهیون خندید و شمشیرش رو از غلاف درآورد و گفت:«تلاشمو میکنم بیشتر از این صورت قشنگتو نقاشی نکنم»
چانیول شمشیرش رو محکم در دستش گرفت و هر دو همزمان شروع کردن. بخاطر شرایط جوی، کشتی تکانهای بدی میخورد ولی هر دو مرد، برای شکست دیگری، با جدیت در حال مبارزه بودند.با توجه به تکانهای کشتی، هر دو به سمت چپ کشتی و بدنه کشتی رسیده بودند ولی پر قدرت با هم مبارزه میکردن. بکهیون وقتی از فاصله ش با افرادش مطمئن شد گفت:«خیلی دوست داری جلوت زانو بزنم پارک؟»
چانیول پوزخند زد و گفت:«آره!»
-:«و چرا حس میکنم هربار با تصورش نفسهات سنگین میشن، نکنه چیز دیگه ای رو تصور میکنی؟»
چانیول متعجب نگاهش کرد و بک هیون با یک حرکت، شمشیرش رو به زمین انداخت و شمشیر خودش رو زیر گلوی چانیول گذاشت و گفت:«و حتی دستهات هم شل میشن!»
و پوزخند زد. چانیول عصبی بهش نگاه کرد و بک هیون گفت:«خیلی بده دشمنت رو تو همچین حالتی تصور کنی، ولی اگر دوست من بشی، شاید ...»
و حرفش با تکان شدید کشتی و پرت شدنش داخل اقیانوس وحشی، نصفه موند.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
داستانکهای من
Фанфикتوی این قسمت، داستانهای کوتاه و ایمجین هام رو میذارم. شاید بعضیا کوتاه باشن (در حد چند خط) و شاید بعضیها طولانی تر باشن (در حد وانشات) خوشحال میشم که بخونیدشون