three

56 11 23
                                    

کراواتش رو مرتب کرد و بعد چک کردن چندین باره‌ی خودش به سمت ماشین رفت. خب اون دختری که تو پارتی جونگ‌کوک دیده بودش، دختر خوبی بود! می‌خواست دوباره تلاش کنه. یعنی اون واقعا کافی نبود؟
به سمت آدرسی که دختر براش فرستاده بود می‌روند و برای چندمین بار همه کارهایی که می‌خواست انجام بده رو از ذهنش می‌گذروند. می‌خواست ثابت کنه که اون هیچ چیزی کم نزاشته بود؛ شاید اینا هم اثرات اون وید لعنتی بود؟
این روز ها حس می‌کرد بخش بزرگی از زندگیش بخاطر اون رول های لعنت شده بود، چون محض رضای خدا اصلا شبیه خودش نبود.

حتی قبل آماده شدن نتونست جلوی خودش رو بگیره و کمی مصرف کرده بود و بعدش با ادکلن تموم سعیش رو کرد که بوش رو بپوشونه.

کمی گیج می‌زد ولی تا برسه به رستوران کمی اوضاعش بهتر شده بود.
تقریبا دو سه ساعت خوبی رو با اون دختر گذروند و بالاخره بعد از رسوندنش به خونه‌اش، به سمت خونه‌ی خودش رفت.

همینطور که از پله ها بالا می‌رفت کراواتش رو باز کرد و با نفس عمیقی وارد اتاق شد و بعد از بسته شدن در بالاخره حس آزادی گرفت.
انگار که به تنها نقطه‌ی امن زندگیش رسید.

خب؛ هنوزم تنها حسی که داشت -هیچی- بود. همه چیز با اون دختر که اسمش بورام بود خوب پیش رفت. حس خاصی نداشت اما در نظر داشت که قرارهاش رو با اون دختر ادامه بده و ببینه می‌تونه به کجا برسه؛ اما واجب تر از همه چیز، دیدن دوباره‌ی مین یونگی بود!

-

خمیر ها رو که توی قالب مخصوص ریخت داخل فر گذاشتشون و بعد از تنظیم درجه بالاخره روی صندلی نشست و تکیه داد؛ نفس عمیقی از سر راحتی کشید و نگاهی به بقیه که تو جنب و جوش بودن انداخت؛ چشمش به سینی موچی های توی ویترین افتاد و دید که دارن تموم میشن و بعد کش دادن بدنش بلند شد تا اینبار برای درست کردن موچی های رنگی و خوشگلشون آماده بشه.

حین انجام کارهاش حس نیاز بی‌نهایتی به سیگار داشت؛ اما نمی‌تونست و واقعا تصمیم داشت که کمش کنه. اما هرچقدر بیشتر می‌گذشت حس عصبی بودنش تشدید می‌شد. نفس عمیقی کشید و خواست بعد اینکه موچی ها رو درست کرد بره و فقط یک نخ بکشه. در مغازه باز و بسته می‌شد و زنگوله‌ی بالای در پشت سر هم صدا می‌کرد و تمام صدای قدم ها، حرف زدن ها، صدای پاکت ها برای بسته بندی، صدای باز و بسته کردن ویترین و حتی صدای پختن کیک و شیرینی ها داشتن یونگی رو دیوونه می‌کردن.

حس می‌کرد نیاز داره که سرش رو به دیوار بکوبه تا شاید دیگه هیچ صدایی نشنوه. اما میون همه این ها شنیدن صدای دوباره‌ی اون پسر انگار همه چیز رو خاموش کرد.

سرش رو با شک بالا آورد و به سمت داخل کافه خم شد و با دیدن جیمین که کت و شلوار رسمی‌ای پوشیده بود و کراوات بسته بود جا خورد؛ البته چیزی نبود که هیچوقت ندیده باشه، حقیقتا این همون چیزی بود که همیشه از این پسر می‌دید؛ اما اصلا همه اینها مهم نبود، اون دوباره تو این جهنم دره چه غلطی داشت می‌کرد؟

Cloy / Yoonmin Where stories live. Discover now