توی راهرو دانشگاه آهسته قدم میزد و به آهنگ که پلی کرده بود گوش میداد.
با نزدیک شدن به کلاس هیرپات رو از گوشهاش در آورد آهنگ رو قطع کرد و با یه نفس عمیق داخل کلاس شد.هنوز استاد نیومده بود پس آهسته بطرف صندلیش که همیشه اونجا مینشست رفت تموم همکلاسی هاش درباره امتحان امروز حرف میزند با فهمیدن اینکه امروز امتحان دارن تعجب کرد اما دوباره با بالا انداختن شونه هاش سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست.
بعد از چند دقیقه پرفسور جوانشون داخل کلاس شد.
پسر سرشو بلند کرد و نگاهشو به مرد داد.
پروفسوری که خیلی اخلاق خشک و سردی داشت و از پسر متنفر بود.
نگاهشو به دفترچه مقابل خود داد تا نگاهش به چشمای سرد مرد نیوفته.با گفتن امتحان رو شروع کنید سکوت عمیق تموم کلاس رو
دربرگرفت.با دیدن سؤالها لبخند زد تند تند جوابها رو نوشت و توی ده دقیقه تموم کرد.
نگاهشو به پرفسور داد مرد با اخم به تموم دانشجو ها نگاه میکرد وقتیکه نگاهش به نگاهی پسر افتاد چشماش سرد تر از قبل شد.پسرک نگاهشو پایین انداخت و با گرفتن کوله اش ایستاد نزدیک مرد شد و برگه امتحان رو بهش داد.
" همه رو نوشتی آقاِ کیم؟"تهیونگ سرشو به نشونه تایید تکون داد و کلاس رو ترک کرد.
از تموم مردم بدش میومد اگه مجبور نبود حتی نمیخواست لحظهْ خونه رو ترک کنه و رفتار مردم رو تحمل.
" تهیونگگگگگ"با شنیدن اسمش ایستاد اما برنگشت دختری در حالیکه داشت تند تند نفس میزد بهش گفت
" آقای مدیر باهات کار داره"خسته بود و هیچ نمیخواست سرزنش مدیر رو بشنوه پس بدون در نظر گرفتن خواست مدیر به کافتریا رفت یه کیک و آب میوه خرید و به حیاط دانشگاه رفت روی صندلی چوبی کنار دریاچه کوچیک نشست و دوباره با گذاشتن هیرپات به خوردن شروع کرد.
بعد از یک ساعت تصمیم گرفت پیش مدیر بره.
مقابل مدیر ایستاده بود اما مدیر هیچ حرفی نمیزد جز سکوت و اخم های درهم.
ته میتونست از گوشه چشمش حضور استادش رو هم حس کنه اما حتی نگاهش نکرد." کیِ میخوای ازین رفتارات دست برداری ؟"
پس بازم مرد ازش شکایت کرده بود.
" کیِ میخوای بچسپی به زندگیت ؟ و این رفتار رقعت انگیز رو کنار بزاری؟"نمیدونست چیکار کرده اما مگه فرقیم میکرد اونها هچوقت باورش نداشتن.
" من باهاش حرف میزنم"
با شنیدن صدای بم مرد چشمهاشو با بغض بست خودش شکایت میکرد و بعد خودش پشتش درمیومد؟" نه ! اینبار نه چرا همش پشتش وایمستی؟ هر بار گفتی باهاش حرف میزنم و نمیزارم بره به اون نمایش ها اما هر بار سر و کلش از سر ستیج ها پیدا شده"
تهیونگ با فهمیدن اینکه پدرش فهمیده دوباره به نمایش رقص میره نفسشو به شدت بیرون داد.
"اینبار فرق داره جناب کیم"
ته پوزخندی زد.
" پس آخرین فرصتیه که به هردوتون میدم فهمیدین؟"
هیچکدومشون حرفی نزدن.خیلی از این آخرین فرصت ها پدرش بهش داده بود اما هر بار بخشیده بودش و تهیونگ شرمندش بود.
آقاِ کیم (مدیر) با نگاه نگرانی نزدیک تهیونگ شد و پیشونیشو طولانی بوسید.
ته با وجود داشتن بغض چیزی نگفت و فقط با لبخند کوچیک اونجا رو ترک کرد.
.
.
.
از پنچره ماشین به بیرون خیره بود با صدای آهسته گفت
" چرا بهش گفتی دوباره دارم به نمایش های رقص میرم؟"
مرد با صدایکه کوچکترین احساس نداشت گفت
"چون اون باباته"ته پوزخندی زد
" چون اون بابامه و تو میخوای زجر کشیدنش رو بیبینی مگه نه؟"
مرد با لحن محکم گفت
" آره و نیاز نیست سوالی رو که جوابشو میدونی بپرسی"تهیونگ از این همه وقاحت نمیدونست چی بگه با نفرت که تو نگاهشو شعله ور شده بود برای مدتی نگاهش کرد و بعد با انزجار نگاهشو گرفت.
باهم داخل عمارت شدن و تهیونگ بدون اتلاف وقت به اتاقش رفت.
بعد از دوش و پوشیدن لباس راحتی از اتاقش بیرون شد گرسنه اش بود.
" تهیونگ پسرم آومدی بیا عزیزم غذا حاضره"به خدمتکار خونه لبخندی زد و با بوسیدن صورت چروکش تشکر کرد.
آهسته غذا میخورد و اصلا به مرد نگاه نمیکرد.
" امشب باید بری نمایشگاه"
بدون نگاه کردن بهش گفت
" باشه"مرد یه خوبه گفت و دوباره مشغول خوردن شد اما تهیونگ نمیتونست غذا
بخوره از جاش بلند شد.
" ساعت چند باید برم؟"
مرد بهش نگاه کرد و با دستمال دهنشو پاک کرد.
" به نامجون زنگ بزن اون بهت میگه"بدون گفتنی حرفی داخل اتاقش شد و گوشیشو رو گرفت به نامجون زنگ زد
" بلی"
ته با شنیدن صدای مرد لبخند زد
" سلام هیونگ"
" تهیونگ توی؟ به به بیبین کی زنگ زده آقاِ جئون"
YOU ARE READING
Incomplete wish (KooKV)
Short Story: آرزوی ناتمام تهیونگ میخواد از همسرش جونگکوک طلاق بگیره چون جونگکوک قراره پدر بشه! : کوکوی : عاشقانه : سداند : پایان یافته