part 7

363 104 47
                                    


.
.
.
.
.
.
.
«از کجا معلوم اصلا کار کنه»

«در هر صورت این تنها راه، اخرین چنگمون»

«ولی من نمیخوام پسرم وابسته ی یک رایحه باشه که حتی وجود خارجی نداره، جذب هیچ میشه یی، داریم چیکار میکنیم با پسرمون»

الفای بزرگ در حال آرام کردن لونایش بود، لونا بی قرار، قدرت تصمیم گیری و تفکرش را از دست داده بود.

بعد از حرف امگا عمارت فرعی بار دیگر در سکوت فرو رفت.

الفا وانگ مجبور شده بود تمام خدمه را به این عمارت منتقل کند چون رایحه ی ییبو، تهدید آمیز و کشنده شده بود، چون پسر فکر میکرد کسی در این اطراف جفتش را از او گرفته است.

کسی که اجازه نمیدهد امگایش نزدیکش باشد.
.
.
.
.
«نمیتونیم وارد عمارت شیم»
.
.
.
جلوی عمارت اصلی جمع شده بودند، نگران، درمانده، ناچار، نا امید، ناراحت...تمام حس های منفی که قادر به درک کردن بودند در وجود اهالی عمارت نقش بسته بود.

کسی نمیتوانست وارد عمارت شود، ییبو تهدید کننده بود، رایحه ی عجیبی که بوی سوختن و صاعقه را نیز حال در خود داشت.
گویی در عمارت باران در حال باریدن است و طوفانی در راه، ابر ها به هم آمیخته اند و رعد و برق تاریکی عمارت را در خود فرو میبرد و صدای سهمگینش شیشه های عمارت را در هم میشکند.

رایحه ی الفای جوان خطرناک بود.
حتی پدرش هم نمیتوانست نزدیک به در عمارت شود.

«نمیتونیم وارد عمارت بشیم»
صدای بتا به گوش همگان رسید...
البته که نمیشد وارد شوند، این دیگر خبر دادن نمیخواست..

«باید راهی باشه، چطور میتونید برادرم رو همینطور ول کنید؟ از مغزتوت استفاده کنید»
هایکوان، برادر بزرگتر ییبو بود، کسی که صدایش را هیچ وقت بلند نکرده بود حال داشت حنجره اش را خراش میداد.
«متاسفم، هیچ راهی نیست بشه رایحه رو به الفا رسوند....»

پیشگو متاسف زمزمه کرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
دستان خواهرش را محکم گرفته بود. فشار عجیبی را روی قلبش حس می‌کرد.

نمی‌دانست دلیل کارش ترحم است یا وظیفه شاید عذاب وجدان.

هرچه بود، او را به عمارت وانگ کشانده بود، آخرین دیدار، آخرین کمک، آخرین....

جمعیت زیاد عمارت فقط او را مضطرب تر می‌کرد.

نفس عمیقی کشید تا بتواند انرژی قدم بعدی اش را به دست بیاورد.

"تمرکز کن، آروم باش جان، چیزی نیست فقط به رایحه ات نیاز دارن آروم باش"

مرتب در ذهنش خود را دلداری می‌داد.
اما این باعث کم شدن لرزش بدنش نمیشد
رو به خواهرش زمزمه کرد

«قرص هیت برام آوردی؟»

یانلی بی حواس سرش را تکان داد
«ضد هیت چی؟»

امگای وانگWhere stories live. Discover now