HMH: Chapter 11

202 25 85
                                    

ویدیوی بالا ادیتیه که نویسنده از این بوک درست کرده :)

_______________________________


استیو

هر چیزی که استیو انتظارشو داشت ببینه، وقتیکه چند روز بعد به اتاق نشیمن اونجرز قدم گذاشت، قطعا چیزی که جلو روش می‌دید نبود. کلینت و سم کنارش ایستادن، و اونا هم دقیقا همزمان از راه رفتن ایستادن، به صحنه روبروشون خیره خیره نگاه کردن.

اولش، استیو فقط خیالش راحت شد که باکی دیگه تو سلولش نبود. اما دیدنش که تو اتاق نشیمن نشسته بود، یه شلوار و تیشرت رنگی پوشیده بود، برنامه‌ای رو که خیلی شبیه برنامه ریلیتی شوی کارداشیان‌ها بود رو تماشا میکرد، درحالیکه نتاشا روی مبل لم داده بود و سرشو روی پاش گذاشته بود، و اون هم هنوز تو پیژامش بود... این یه چیز کاملا متفاوت بود.

بعد از اتفاقی که تو واشنگتن افتاده بود این اولین ماموریتِ اونجرزِ واقعیشون بود. یه سرنخ از یه پایگاه هایدرا تو بخش شرقی اروپا بدست آورده بودن، گزارش از آزمایش روی انسان‌ها توسط مامور عالی رتبه هایدرا که اسمش اِستاکر بود. پس اونا کویین جت رو برداشته بودن و به اون سمت رفته بودن. کل ساختمون از قبل تخلیه شده بود، هر کمپ هایدرایی که از قبل اونجا برپا شده بود، اونا واضحا بهشون خبر رسیده بود که اونجرز دارن میان. استراکر اما براشون یه سورپرایز پارتی به جا گذاشته بود، ده‌ها مامور هایدرا که مقاومتشون تقریبا به اندازه خودشون بود اونجا بودن. برای تیم اونقدر طول نکشیده بود تا اوضاع رو به کنترل خودش دربیاره، اما ماموریت بازم بیشتر شبشون رو گرفت.

استیو وقتی داخل اتاق شد لبخند زد. اگرچه بنظر می‌رسید که حواس باکی کاملا به تلویزیونه، انگشتاش بی‌حواس داشتن با موهای نتاشا بازی می‌کردن، موهاشو از روی پیشونیش کنار میزد و با  دست آهنیش موهاشو لای انگشتاش می‌پیچید. نتاشا اما، نیمه خواب بود، چشماش تقریبا داشتن بسته میشدن، نگاهش روی هیچ چیزی متمرکز نبود. اگه اون یه گربه بود، استیو مطمئن بود که تا الان میومیو میکرد.

"اوکی،" سم زیرلب گفت. "این ترسناکه."

"دارم ترستو می‌بینم،" کلینت یواش بهش گفت. "و منم دوست دارم بگم که، وات دهل؟!"

استیو گلوشو صاف کرد، و حضورشونو اعلام کرد، "ما تو سیاهچاله‌ای چیزی افتادیم؟"

نتاشا فقط کمی سرشو به طرفشون چرخوند درحالیکه اون سه نفر تو اتاق پا میذاشتن، و حالت چهره‌ش اصلا تغییر نکرد فقط لبخند خسته‌ای گوشه لباش جا خوش کرد. "سلام، پسرا."

کاملا متضاد با خونسردی نتاشا، باکی ناگهان شبیه آهویی شد که تو وسط جاده یه ماشین داره با سرعت به سمتش میاد و روش چراغ انداخته. اون هنوزم یکم رنگ پریده بود، یکم زیادی لاغر بود، موهای بلندش رو شلخته گوجه‌ای بسته بود. "نت گفت شماها رفتین ماموریت،" اون معذب گفت، نگاهش همش بین اونا رد و بدل میشد، درحالیکه مستقیم به چشمای استیو نگاه نمیکرد.

Say When Verse Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt