ep:3

28 12 32
                                    

سال 1724 امپراطوری ادلوایس

پشت در اتاق کار پدرش قرار گرفت و از پیشکارش خواست حضورش رو اعلام کنه .
بعد از اجازه ورودش اروم به داخل اتاق پدرش که یک روز اتاق خودش میشد قدم برداشت:

-من رو خواسته بودین؟

پدرش با دیدنش به صندلی ها اشاره زد:

-بشین توماس!

کیونگسو اروم روی صندلی مقابل میز پدرش نشست و منتظر بهش خیره شد تا پدرش اول شروع به صحبت کنه ، این اداب سلطنتی بود که پادشاه اولین حرف رو بزنه و کیونگسو به خوبی برای پادشاهی اموزش دیده بود.
پدرش صندی که مشغول مطالعش بود رو جمع کرد و به کیونگسو خیره شد:

-چند سال از مرگ ماریان میگذره؟

کیونگسو با شنیدن این حرف سرش رو پایین انداخت ، میتونست منظور و حرف های بعدش رو حدس بزنه.

-پنج سال شده سرورم.

پادشاه سری تکون داد و از جاش بلند شد و پست پنجره اتاقش قرار گرفت.

-دیگه وقتشه دوباره ازدواج کنی !
-اما سرورم من...
- دوسال زمان برای عزاداری و سه سال هم که به جنگ رفتی ... دیگه کافیه ، میدونی که باید جایگاهت رو محکم کنی و وارث داشته باشی.

مطیعانه دست هاش رو بهم گره زد:

-هر چی شما امر بفرمایید سرورم.

اگر تصمیم گیری با خودش بود قطعا ازدواج رو انتخاب نمیکرد اما به عنوان ولیعهد باید تابع قوانین کشور میبود.
دوازده ساله بود که دختر یکی از اشراف رو برای ازدواج کردن باهاش درنظر گرفتن و خیلی زود ماریان همسرش شد ، دختری با موهای طلایی و چشم های سبز روشن ، ماریان به زیبایی شبنم های صبحگاهی بود اما ازدواجشون بخاطر سیاست های امپراطوری بود  .

کیونگسو ماریان رو دوست داشت نمیتونست بگه عاشقش بود اما به واسطه زمان زیادی که باهاش میگذروند دوستش داشت .
اما خیلی زود سرنوشت ماریان رو به روشی که مادرش رو ازش گرفته بود ازش جدا کرد.
امپراطوری چند سالی بود که درگیر بیماری ناعلاجی شده بود، بیماری ای که چه مردم عادی چه جامعه اشراف رو درگیر میکرد و اولین قربانی ای که از زندگیش گرفته بود مادرش بود و بعد چند سال ماریان هم درگیر شده بود و علی رغم تلاش های پزشک های کشور ماریان جوان که فرزندش رو باردار بود هم جونش رو بخاطر این بیماری ببازه .
کیونگسو با غمی که بخاطر از دست دادن ماریان داشت از ازدواج سر باز میزد و به سختی مشغول گشتن دنبال راهی شد که بتونه این بیماری رو درمان کنه و در اخر بلاخره موفق شد بعد از دوسال درمان قطعی برای بیماری پیدا کنه و مردم رو از دست مرگ نجات بده اما همه اینا قرار نبود ماریان و مادرش رو برگردونه .
با شروع سال سوم کشور درگیر جنگ شده بود و دوباره عرصه زندگی رو برای مردم تنگ کرده بود.

{...Rhodante...}Where stories live. Discover now