-اشکالی نداره اینجا بشینم؟؟
لیام عصبی ابروهاشو به علامت نه تکون داد و با اکراه کوله شو از روی صندلی برداشت و جان روش نشست. بعد لیام به من که با ناباوری به جان زل زده بودم( باز این هیز شروع کرد) نگاه عصبانی ای انداخت .با حواس پرتی دهن نیمه بازمو بستم و لیام بهم اخم کرد. شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم بفهمم استاد شیمی چی داره میگه هرچند که کلاً پرت میزدم. فکر،کنم در مورد انجام دادن آزمایش صحبت میکرد و داشت یه سری نکته میگفت که بلایی سر خودمون نیاریم. اما وقتی من حواسمو جمع کردم آخرین کلمشو هم گفته بود. بعد کف دستاشو به هم زد و گفت: حالا به گروه های دو نفری تقسیم بشید که کارو شروع کنیم!
گروه دونفره. نیشم تا بنا گوش باز شد و با تحسین به جان خیره شدم و با دیدن لیام و زین لبخندم جمع شد. زین آروم گفت: یا با من میای،یا لیام. فکر اونو از سرت بیرون کن. (دااااوش من خراااب مراااب غیرتتم کههههه)
با اخم بهش نگاه کردمو گفتم: اِ!
زین با تشر ادامه داد: اِ نداره! تو که نمیخوای از کلاس اخراج بشی چون تمام مدت زل زده بودی به…
-مثل اینکه میخواید تا فردا صبح لفتش بدید!
صدای معلم شیمی حرف زینو قطع کرد. اون سریع ادامه داد: خودم از روی شماره های لیست گروه ها رو انتخاب میکنم!
همون لحظه داشتم تو دلم به تمام مقدسات روی زمین و آسمون التماس میکردم که با جان توی یه گروه بیفتم. لیام که فکرمو خونده بود با اعصاب خوردی پوفی کشید و کف دستشو روی صورتش کشید( کصافد بیشور اعصابشو خورد کرد -_-)
وقتی لیام و زین هم گروه بندی شدن نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. فقط سه نفر دیگه مونده بودیم: من ،جان و یه پسر عینکی که دندونای پیشش زیادی جلو بود و مثل خرگوش یه کمش پیدا بود( عجب قزمیتی میشه).با وحشت بهش نگاه کردمو توی دلم قسم خوردم که اگه با جان افتادم تمام پول تو جیبیمو خرج خریدن بستنی دوبل شکلاتی برای تمام بچه های کلاس میکنم.معلم شیمیمون با نچ نچ گفت: تعدادتون به هم ریخته… بیل!
اون پسر عینکی سرشو آورد بالا( بنده خدا واقعاً ام شکل بیله :) )و توی اون لحظه به زحمت جلوی خندمو گرفتم چون مثل سنجابی بود که با پتک توی سرش خورده باشه.
-شما یه گروه 3نفری با اولین گروه تشکیل بده. آقای توماس !هم گروهیتون آیدله!
قلبم وایساده بود. وقتی جان بهم نگاه کرد و لبخند زد مطمئن بودم که سکته ی قلبیم نزدیکه.
_________________________________________
شما تصور بفرماییید از ده متری میخوردش با چشاش حالا بغلشه چی کار میکنه:)من به شخصه میخوام با بیل مزدوج بشم… هوو ندارم که خدایی نکردههه؟؟؟؟من قلبم ضعییییفه هاااا
بیل واس ماس… کلیش ماس ماس ;)
YOU ARE READING
Madly
Fanfictionیه آدم کور،هر چقدرم که دورش پر از چراغ باشه،هیچیو نمی بینه جز تاریکی. پس دست این آدم کورو بگیر…!!!