2: شیمی مقدس

187 27 11
                                    

وسط راه ماتم برد. جان به پشت سرش نگاه نکرد و با عجله از در راهرو بیرون رفت ولی من هنوزم همون طوری مونده بودم. لیام با کلافگی دستمو گرفت و کشید و با غرغر دنبال خودش کشوندم. گوشام کر شده بود. ای خدااا چی میشد برای یه بارم که شده کلاسامون با هم بیفته؟؟

وقتی وارد حیاط شدیم لیام هنوزم دنبال خودش میکشوندم. (ددی :) ) سمت زمینای بازی پیچیدیم. با حواس پرتی وارد رختکن شدمو کاور ورزشیمو روی تیشرتم پوشیدم و بند های کتونیمو محکم کردم و پشت سر دوتا پسرا وارد زمین بسکتبال شدم. نور خورشید سر ظهر با تندی روی صورتم میتابید و باعث میشد صورتمو تو هم بکشم. خیلی زود مربیمون که مرد خوش استایلی بود وارد زمین شد. با سوتش بازی شروع شد. عملاً سه چهار بار ضربه ی مفصلی از این و اون خوردم و آخر بازی خدارو شکر کردم که بالاخره تموم شد چون هر لحظه ممکن بود غش کنم.

وقتی صورتمو شستم از آبخوری بیرون اومدم و پوف بلندی کشیدم: چی افتضاح تر از اینه که بعد از یه عالمه ورزش شیمی داشته باشی؟؟؟

با غرغر پشت اون دوتا وارد آزمایشگاه شدم و روپوش سفید مزخرفمو که توش شبیه روان یاوران تیمارستان میشدم تنم کردم و دورترین میزو انتخاب کردمو سمتش رفتم و روی صندلی ولو شدم. لیام و زین دو طرفم نشستن و زین به زور یه کیک فنجونیو توی دستم چپوند و تشر زد: بخور!

با بی حالی یه گاز ازش زدم و شروع کردم به جویدن. استاد شیمی کله طاسمون اومد کلاسو با صدای بلند به همه گفت: ظهر بخیر!

جوابشو. دادیم و من اروم یه گاز کوچیک دیگه از کیکم زدم .وقتی حضور و غیابو شروع کرد و دونه دونه دستا بالا میرفت هنوزم قایمکی از کیکم میخوردم که به طرز شگفت انگیزی تموم نمیشد.

-جان توماس!

چشمام گرد شد و سریع سرمو آوردم بالا و فکم از کار افتاد. خدایا من چی شنیدم؟؟؟؟؟؟!!!!!

در آزمایشگاه باز شد و پرنس رویاهام دوید تو و با نفس نفس گفت: ببخشید دیر کردم!

از هیجان نفهمیدم چی شد که کیکم پرید تو گلوم و با بلند ترین صدای ممکن شروع کردم به سرفه کردن.همه با تعجب برگشتن و نگاهم کردن و زین و لیام با دستپاچگی دوتایی به پشتم میزدن.(فقط یه لحظه صحنه رو تصور کنید:) )
وقتی سرفم تموم شد کاملاً قرمز و کبود شده بودم. با سختی نفسمو بیرون دادم و با حیرت به جان زل زدم که دنبال صندلی خالی میگشت،و بلافاصله بعد با ناباوری به صندلی خالی کنار لیام خیره شدم که تنها صندلی خالی هم بود. لیام با اخم نگاهم کرد و کوله پشتیشو کوبید روی صندلی خالی.اما دیر شده بود و جان باورنکردنی من بالای سرش ایستاده بود. بعد خیلی مؤدبانه پرسید: اشکالی نداره این جا بشینم؟؟؟
___________________________________________
خب گایز… احتمالاً من دیگه نمیتونم آپ کنم تا بعد از امتحانا. روزی که امتحانام تموم میشه 28 خرداده و اون روز قول میدم از همه ی داستانا آپ کنم.
سعی میکنم اگه وسط امتحانام وقت خالی داشتم آپ کنم ولی قول نمیدم. تازه اسباب کشی ام دارییییم :/
امیدوارم همتون امتحاناتونو خوب بدییید :)

MadlyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora