سلام بچه ها این ی کوشولو از توهمات منه... میدونم شاید قسمت اول کشش زیاد نداشته باشه ولی اگه تحمل کنید از قسمتای بعد خوشتون میاد مرسییییی بوس
******
چشمهاش میخندید...
وقتی که از ته دل میخندید گویی تمام اجزای بدنش میخندید... اما این خنده ها واقعیه؟
همون موقع بود که فهمیدم میخوامش...
تمامش رو.. برای تمام زندگیم...
اون دختر تنها چیزیه که برای چسبیدن به این زندگی نیاز دارم...
بدون هیچ شرمی جلو رفتم دقیقا بعد از اتمام شیفت کاریش...
بهم سلام کرد با اون صدای گرم و لهجه بامزش...
هیچی ازش نمیدونستم حتی تشخیص نمیدادم این لهجه اهل کجاس؟
من کیم تهیونگ بودم معروف ترین خواننده و بازیگر دهه 90 کره ای...
ثروتمند و خوشتیپ...
مطلقا هیچی توی زندگی نبود که بدست نیاورده باشم اما جواب "نه" یی که بهم داد مثل سیلی توی صورتم بود...
بیخیال بشم؟
گفتم که من همه چیز رو بدست میارم اون دختر کوچولوی خوش خنده؟ قلبش باید برای من بتپه
هر سه ماه یکبار که به آمریکا میومدم بهش پیشنهاد میدادم و ازینکه با کسی قرار نمیذاشت خوشحال بودم ته دلم قرص بود که اونم به من دل بسته...
این آخرین بار بود...
توی چشماش زل زدم و گفتم:من میخوامت هرچیزی که باشی هر حماقتی که داشته باشی عاشقتم این سه ماه برام مثل سه قرن میگذره نمیتونم از خنده هات دور باشم و فکر کنم برای یکی دیگه میخندی دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم منو ببین عجز چشمام رو ببین نگام کن و عشقت رو توی چشمام بخون دستشو روی قلبم گذاشتم:این قلب بی صاحاب فقط بخاطر تو میتپه من مغرور دارم التماست میکنم الا... الا خواهش میکنم منو قبول کن...
الا:و من قبولش کردم... یه نگاه به این صورت بکنید کی میتونه بهش نه بگه؟
تماشاچی ها نمیدونستن از شدت حسادت نفرتشون رو نشون بدن یا از عشق اونا ذوق زده بشن..
زوجی که این روزها با بحث ازدواجشون که بشدت داغ بود و سرخط تمام خبرگذاری های امریکا و کره بودن...
مجری ذوق زده از تهیونگ پرسید:با این مسئله که اون قبلا توی افغانستان ازدواج کرده و یه بچه داره چجوری کنار اومدی؟
تهیونگ لبخند ملیحی روی لبش نشست:به راحتی... من دوسش دارم حتی اگه بدترین آدم این سیاره باشه... عاشق خنده هاشم عاشق خط گوشه لبش عاشق تک تک جزییات خوب و بدش...و دارم دنبال بچش میگردم تا دیگه شبا گریه نکنه خوشحالی از ته دلش آرزوی منه...
مجری هیجان زده از کتاب زندگی نامه الا پرسید:شنیدیم که شما قراره کتابی با نام"من الا هستم" منتشر کنید میشه یه خلاصه ازش رو بگید؟
الا با خنده جواب مجری رو داد:من زندگی آسونی نداشتم من تهیونگ رو آسون بدست نیاوردم تمام وجودم درد میکرد تا اون زخمهای روحم رو بوسید... التیام داد قلبمو من الهه بودم اون از من الا ساخت... خیلی خوشبختم که تهیونگ رو دارم...
-مردم کره روی رابطه سلبریتی هاشون مخصوصا توی این حجم از شهرت خیلی حساسن چجوری تونستن کنار بیان؟
تهیونگ:هرآنچه از قلب بیاد بدون شک به قلب میشینه... من چیزی رو پنهون نکردم عشق من واقعی بود پس هرکس بتونه عشق رو بفهمه عشق من رو هم میفهمه...
شش ماه بعد:
دستش رو توی دستهاش گرفت و بوسه زد:حتما موفق میشه...
دستشو گرفت و باهم روی فرش قرمز رفتن...
مراسم معرفی کتابش بود.
کتابی که همه هیجان زده منتظر خوندن اتفاقات زندگی الا بودن و فکر نمیکردن انقدر وحشتناک باشه...
روی صندلی نشست.. میکروفونش رو تنظیم کرد و شروع کرد:
همه چیز در پایان زیباست..
من الا هستم..
یک زن.. زنی از دل خاورمیانه
من یک کودک همسر بودم...
من الهه متولد سال 1965 در افغانستان...
وقتی که فقط 14سالم بود با مردی ازدواج کردم که از من 10سال بزرگتر بود...
مردی که اعتیاد داشت و نصف سرمایه زندگیش رو توی قمار از دست داده بود...
مردی که دست بزن داشت و هربار که با شکایت من روبرو میشد دست و پای خونی و کبودم رو از لای مشت و لگدهای بی رحمانش بیرون میکشیدن...
من الهه هستم دختری زاده خانواده ای مذهبی... خانواده ای از دل اسلام... خانواده ای که اعتقاد به عشق و محبت به خدا داشتن ولی رحم به فرزند نه...
من الهه هستم یک مادر...
مادری که در بارداری کتک خورد زخم زبون شنید شوهرش رو تلاش کرد ترک بده دختری که توی 15سالگی زایمان کرد و تقریبا مرد...
اما وقتی توی آغوشش پسرک مو قهوه ایش رو گذاشتن تصمیم گرفت تمام زندگیش رو پای اون بذاره اما...
اما سرنوشت چیز دیگری نوشته بود...
دنیا به ساز من نمیرقصید... یا شاید من ساز دنیا را نمیشنیدم با تمام بی پولی ها سختی ها کتک ها پسرم رو مرد کردم...
نوزادم رو به مدرسه فرستادم... و مرد شدنش رو دیدم. و بالاخره جرئت ترک کردن زندگی قبلم رو پیدا کردم اما به خانه پدری که رفتم منو با جمله"تو بی عرضه بودی وگرنه شوهرت رو مرد میکردی" بیرون انداختن...
من و کودکم آواره به خانه سیاه قبل برگشتیم حالا جرئت همسری که فقط نام همسر را بدوش میکشید بیشتر از قبل بود چون مرا بی پناه میدید...
وقتی پر از خون به پزشکی قانونی رفتم و تکه طلاهایی ک داشتم را خرج طلاق و شروع یک زندگی جدید برای خودم و فرزندم کردم اورا دیدم...
مردی با چهره ای روشن...
که نمیدانستم چه باطن شومی دارد...
به او اعتماد کردم...
رازهای قلبم را گفتم و او قول داد که مرا و فرزندم را به سرزمینی دور دست ببرد
جایی دور از این سرزمین عجایب و این حیوانات درنده
اما دریغا که او از همه آنان درنده تر بود
YOU ARE READING
my name is "ela"
Fanfictionبه سنگ سرد و سفیدی که از تنها عشق زندگیش باقی مونده بود زل زده بود چشم های بی روحش خیره به نوشته روی سنگ بود:"در آخر همه چیز زیبا تمام میشود اما، نه برای من؛ هیچوقت" مادر، همسر، دوست، هنرمند....