عشقهای من سیلام
کمی بعد از مدت ها😍💔
اقا دلتون به حال الا نمیسوزه برا من بسوزه کامنت بذارین دوس دارم😹😹
///////
درد دیگه بی معنی بود..
بی حس بودم همه جام درد میکرد ولی روحم بیشتر نمیدونم چند دفعه خواب فرار رو دیدم نمیدونم چند دفعه توی اون اتاق تاریک از خدا خواستم نجاتم بده
ولی دیگه به هیچ چیزی امید نداشتم نمیدونم چندروز بعد بود...
ولی نه فقط اون اتاق بلکه قلبمم دیگه تاریک بود...
نه امید داشتم نه درد نه حس
اون موقع من مرده بودم منو خیلی زودتر کشته بودن دیگه حتی مزه نون خشکی که میدادن هم احساس نمیکردم
دیگه نه به فرار امیدی داشتم نه به نجات نه به مرگ
آدم مرده که راهی نداره جز قبر
اونجا قبر من بود و جهنم من
اون آدما هم مامور شکنجه...
من این همه زجر کشیدم توی زندگی که آخرش اینجوری بمیرم؟ توی بی کسی؟ بدون دیدن بچم؟
بدون اینکه حتی کسی بدونه کجا و چطور مردم؟
مگه این همه شوهر و پدر و برادرام زدنم کم بود؟ مگه درد زایمان توی 15سالگی کم بود؟ مگه درد بی عشق و محبت بودن کم بود؟
خدایا به اینجوری مردنم هم راضی بودی؟
دیگه حتی با خدا و خودمم حرف نمیزدم ساعتها زل میزدم به گوشه ای و حتی نمیخوابیدم چون توی خواب هم کابوس اون مردها بود...
بزور تکه نونی توی دهنم میکردن چون هنوز تاریخ مصرفم نگذشته بود...
کم کم صدای دخترهای اتاق های بغل کم شده بود...
فکر میکنم اونا هم مثل من مرده بودن...
دخترایی که با هزار امید ب زندگی جدید الان زخمی و خونی گوشه ای افتاده بودن و سرنوشتشون مثل من یا بدتر بود...
پس خدا کجا بود..
توی این همه درد خدایی وجود نداشت بجز شیطان...
بوی خون و منی و ادرار و سیگار....
دیگه عادی شده بود.... فکر میکردم تموم شده...
دیگه تموم شده بود همه چیز...
با یادآوری اون روزها انگار قلبش یخ زده بود
دستش میلرزید سعی کرد صداشو آروم کنه ولی بغض راه گلوش رو بسته بود...
تهیونگ صندلیش رو جفتش گذاشت و دستش رو گرفت و بوسید :من اینجام عزیزم همیشه برای تو
ادامه داد:
"توی سیاهی غرق بودم.. نمیخواستم بمیرم من هنوز بچمو ندیده بودم شاید هزار بار نقشه فرار کشیده بودم ولی من حتی نور خورشید رو نمیدیدم... بعضی وقتا میخواستم با دندونام گوشت اون مردهارو بکنم ولی اونا فک و دندونامو میشکوندن...
روزی که من سوار اون کامیون نفرین شده شدم 30 نوامبر بود و روزی که چشممو توی بیمارستان باز کردم 28فوریه بود...
من سه ماه حبس بودم... اما برای من اندازه 30سال بود...
هنوز شبهایی هست که با کابوس از خواب میپرم و روزهایی که از ترس از تخت بیرون نمیام...
هنوز گاهی کنترل اشک هام از دستم خارج میشه هنوز گاهی خشمم رو روی تک تک وسایل خونه خالی میکنم و من هنوز بچمو ندیدم...
هنوز دلم پر میکشه که ببینمش... ببینم چقدر آقا شده
اندازه دنیا دلتنگشم...
اخرین روزای اسارت دفعات تجاوز بیشتر و خشن تر شده بود...
یادم میاد که صدای دخترا خیلی کمتر شده بود...
از دخترای اون روز فقط دونفر نجات پیدا کردیم که اون دختر هم....
من هزاردفعه شاید بیشتر رویای فرار و آزادی رو دیده بودم هزار دفعه تصور کرده بودم...
تا اون روز...
YOU ARE READING
my name is "ela"
Fanfictionبه سنگ سرد و سفیدی که از تنها عشق زندگیش باقی مونده بود زل زده بود چشم های بی روحش خیره به نوشته روی سنگ بود:"در آخر همه چیز زیبا تمام میشود اما، نه برای من؛ هیچوقت" مادر، همسر، دوست، هنرمند....