پس از مدتها سیلام:)
این قسمت دوتا پارتو یکی کردم گفتم زیاد زیاد بذارم😂
ایشالا که لذت ببرین😍😜
اگه خوشتون اومد حتما بهم بگین😛💕
############
قسمت چهارم
لبخند محوی گوشه لبش نشست و ادامه داد:
"آزادی همیشه قشنگه... زیباتر از آزادی نیست چه برای پرنده چه برای انسان
جای جای این سیاره مردم برای آزادی میجنگن
اما من از آزادی دست کشیده بودم...
تا اون روز...
در اون اتاق لعنتی باز شد.... ولی اینبار یه فرشته وارد شد....
اف بی آی اون خونه وحشت رو پیدا کرده بود ولی خیلی دیر... حداقل برای باقی دخترا...
فرشته آمریکایی وارد شد... اول فکر کرد که مردم چون بی جون کف اتاق افتادم و بوی خیلی بدی توی اتاق میومد به سختی انگشتام رو تکون دادم و اون خیلی سریع اومد و منو بغل کرد و بیرون برد.. چیز زیادی از باقیش یادم نمیاد ولی اون مامور میگفت با اون حال از بغلم اومدی پایین و رفتی چندتا تیکه طلا از اون شیخ عرب دزدیدی نمیدونستم دلیلت چیه پس بهت اجازه دادم و برات قایمشون کردم چون میدونستم حتما دلیل مهمی داشتی که اینارو برداشتی...
توی بیمارستان فهمیدم از افغانستان به دبی منتقل شده بودیم و باند مافیای اعضای بدن بودن و رییسشون و اون شیخ توی عملیات کشته شدن و اون مرد چشم رنگی هم دستگیر شده بود...
متاسفانه بجز من و دختر ایرانی هم اتاقیم مهسا هیچ کدوم از دخترا زنده نمونده بودن... روزی یدونه از دخترارو میکشتن و اون روز نوبت من یا مهسا بود که نجات پیدا کردیم اما مهسا خیلی شکسته تر بود و هیچ امیدی نداشت...
5روز باهم توی بیمارستان بستری بودیم...
رحممون رو در آوردن و کل پایین تنمون بخیه بود و اصلا نمیتونستیم تکون بخوریم
منو مهسا توی این چند روز خیلی صمیمی شده بودیم...
از روز مرخص شدنمون میگفتیم که میخوایم با اف بی آی بریم آمریکا و زندگی جدیدمون رو با امنیت بسازیم و تلاش کنیم...درد دل میکردیم گریه میکردیم میخندیدیم
از بیکاری انگلیسی تمرین میکردیم ولی...
روز 5م که از آزمایشگاه برگشتم مهسارو لب پنجره دیدم پرستار جیغ کشید و کمک خواست ولی قبل از رسیدن کمک مهسا خودش رو پایین پرت کرد... هنوز لبخندش رو موقع پرواز یادم میاد...
مهسا دوست پسرش بهش تجاوز کرده بود و مجبور به سقط شده بود بخاطر همین خانوادش میخواستن سرش رو ببرن....
مهسا فرار کرده بود و اسیر این جنایتکارا شده بود... میگفت احساس میکنم روح بچم داره تسخیرم میکنه... فرصت زندگیشو گرفتم...
ویلچرمو بزور و بسختی جلو کشیدم تا پنجره ولی مغز مهسا بهترین و تنها دوستم وسط خیابون بود...
از دخترای اون کامیون فقط من مونده بودم...
دیگه نمیخواستم هیچی رو...
میخواستم بمیرم...
دستامو بسته بودن...
دیگه گریه هم نمیکردم دستشویی هم نمیرفتم غذا هم نمیخوردم فکر میکردم آزادی قشنگتر باشه...
ولی آزادی هم برام قفس شده بود....
مهسا هنوز گاهی اوقات دستمو میگیره و بلندم میکنه.. مطمئنم الان جای بهتریه
کنار بچش آرومه... ولی من... من هنوز بچمو ندیدم و اون تنها چیزیه که باعث میشه به این زندگی بچسبم
بعد از 3ماه توی بیمارستان بودن... اون فرشته نجات اومد و کمی باهام صحبت کرد و طلاهارو بهم داد...
من دیگه نمیخواستم زندگی بسازم...
با تیزی لبه قرصام رگ دستمو بریدم ولی نجات پیدا کردم...
مدتی بعد برای دوش گرفتن لباسامو دراوردن
پرستارا با دلسوزی نگام میکردن نگاهی به بدنم انداختم...
هیچ جای سالمی نداشتم همه جا یا سوخته بود یا بریده
هیچوقت زشت تر از اون موقع نبودم...
محاصره شده بودم... توی تاریکی دستو پا میزدم... گاهی چهره بچم بهم انگیزه میداد که بلند بشم و ادامه بدم ولی دردهام چیز دیگه ای میگفت...
اون مدت خیلی مشاوره داشتم ولی هیچکدوم رو گوش نمیکردم...
نمیشنیدم نمیدیدم... تنها بودم به تخت خالی مهسا نگاه میکردم.. چرا همیشه تنها بودم... چرا تنها مونده بودم... تنهایی خوب نیست که..
خدایا مگه قرار نبود فقط خودت تنها باشی پس چرا من انقد تنها موندم...
تنهایی دست گذاشته بود روی گلوم و فشار میداد... تا اون روز امیر رو دیدم...
امیر دوست پسر مهسا بود...
از هیچکدوم از اتفاقا خبر نداشت و وقتی فهمیده بود داشت دیونه میشد..
امیر باقی مونده لباسای مهسارو بغل کرده بود و گریه میکرد و بو میکشید...
تلاش کردم خودم رو بهش برسونم ولی وسط راه زمین خوردم اومد سمتم و گفت چیشده؟
تف توی صورتش انداختم و زدمش انقد زدمش تا همه جای صورتش قرمز شد...
میدونست من دوست مهسا بودم...
هیچی نگفت و آروم اشک میریخت ولی من جیغ میکشیدم و میگفتم تقصیره توئه لعنتیه
تو باعث شدی مهسا انقدر درد بکشه و تنها بمونه...
امیر گفت:
"عاشقش بودم.. با تمام وجودم.. همه اعضای بدنم عشقشو داد میزد.. آنقدر خوشبخت بودم که اونم دوستم داشت"
... عکساشونو نشونم داد...
چقد مهسا قشنگ بود بدون زخمای صورتش و اون لبخند از ته دل...
عکساشو بغل کردم و زدم زیر گریه...
بهش گفتم چی بهمون گذشت و مهسا چطور رفت...
اون گفت:
" ما باهم یکی شدیم من میخواستم باهاش ازدواج کنم و با خانوادم درمیون گذاشتم ولی مجبور شدم به سفرکاری به چین برم وقتی برگشتم دیگه مهسا نبود...
در به در دنبالش گشتم ولی نه خانوادش میدونستن کجاس نه دوستاش...
همه جارو گشتم و آخر با خودم گفتم نکنه خانوادش فهمیدن و کشتنش.. خیلی التماسشون کردم و اونا چیزی نگفتن پس پدرشو دزدیدم و بعد از چندتا کتک اقرار کرد که میخواست بکشش ولی مهسا فرار میکنه و دیگه خبری نداره...
خدا میدونه که کل ایرانو دنبالش گشتم تا هفته پیش که توی تلویزیون امریکا عکسشو دیدم و پیگیری کردم...
دارم دق میکنم که چرا من بچم و عشقمو از دست دادم...
کاش هیچوقت به اون سفر نمیرفتم.. ولی من فقط میخواستم یه زندگی عالی براش درست کنم... فکر نمیکردم اینجوری بشه...
دستشو نشونم داد که رگشو زده بود که بره پیش مهسا و بچش...
دلم براش سوخت...
قیافه بدی نداشت ولی گریه و اشک چشماش رو داغون کرده بود گودی سیاه زیر چشماش گواه میداد... ریشای بلندش هم نشون از عشقش بود...
بهش گفتم: وقتی مهسا خودشو انداخت میخندید میگفت که چقدر عاشقت بوده و چقد باهات خوشحال بوده... فکر میکرد دوستش نداری و دیگه نمیخوایش ولی اون هنوز عاشقت بود ولی فکر میکرد اگه داستانشو بدونی دیگه هیچوقت نگاهش نمیکنی...
مطمئنم اون انقد عاشقته که نمیخواد اینجوری ببینتت...
نگاهی به خودم انداختم اون راضی نبود منم اینجوری باشم...
پس به زندگی چنگ انداختم... با خودم گفتم حتما دلیلی داره که زنده موندم.. به سختی برگشتم به زندگی...
طلاهامو با مقدار پولی که امیر بهم داد رو برداشتم و به کمک اف بی ای به امریکا اومدم و خونه کوچیکی اجاره کردم..
YOU ARE READING
my name is "ela"
Fanfictionبه سنگ سرد و سفیدی که از تنها عشق زندگیش باقی مونده بود زل زده بود چشم های بی روحش خیره به نوشته روی سنگ بود:"در آخر همه چیز زیبا تمام میشود اما، نه برای من؛ هیچوقت" مادر، همسر، دوست، هنرمند....