سلام خوشگلای من:))))
که یکی دوتاهم بیشتر نیستین خخ
خب این یه داستان کوتاهه کمتر از 10پارته دوستش داشته باشید...
و حتما برام وت و کامنت بذارید چون من نمیدونم چجوری ریدارامو ببرم بالااااا:))))
########
نگاهی به تهیونگ کرد و لبخند محوی زد چشمهای مهربون تهیونگ بهش اجازه ادامه دادن داد:
شیطان نه شاخ داره نه دم نه اون شکلی که توی فیلم ها نشون میدن ترسناک
شیطان گاهی بسیار زیباست انقد زیبا که بهش دل میبازی گاهی فکر میکنی که شیطان رو توی اولین نگاه میشناسی ولی شاید بعد از گذشت سالها نشناسی...
برای من شیطان چشم های آبی و موهای طلایی داشت انقد خوشتیپ و زیبا بود که محوش شدم انقدر محو شدم که باطن زشت و پلیدشو ندیدم...
با مردی آشنا شدم که تظاهر انسانی شیطان بود.
منی ک توی زندگی بجز اه و حسرت چیزی ندیده بودم رو عاشق خودش کرد منو با عشقش برد بالای یه برج بلند و از طبقه اخر پرت کرد پایین و تکه تکه های باقی مونده وجودم رو با اسید سوزوند.
به من قول زندگی بهتر و زیباتر رو داد.
برای من و فرزندم که خداروشکر نتونستم اون بچه بیگناه رو ببرم.
برای خروج از کشور و دریافت پاسپورتش نیاز به امضای پدرش بود که پدرش نه فقط اجازه نداد و دستشو از دستم کشید حتی منو تهدید ب مرگ کرد و آدرسم رو به پدر و برادرم که براشون یه هرزه خراب بودم و میخواستن سرم رو ببرن داد
برای من هیچکدوم سخت تر از اون زمان که دست جگرگوشم از دستم جدا شد نبود... وقتی که چشم هاش مرواریدیش گریه میکرد و منو میخواست و نتونستم کاری کنم... و من مجبور به فرار با اون شیطان شدم...
تا رسیدن به لب مرز همه چی رویایی بود انگار توی بهشت بودم ولی وقتی به مرز رسیدیم بوسه ای به موهام زد و منو پشت یه کامیون نشوند و من دیگه چیزی یادم نمیاد...
الا آه کشید و بغضشو سرکوب کرد...
و چهره واقعی شیطان و سرنوشت برای من رو شد...
وقتی چشمام رو باز کردم خودمو دست و پا بسته کنار 12تا دختر دستو پا بسته لخت دیگه دیدم... که جیغ میکشیدن هنوز گیج بودم به قیافه هاشون نگاه کردم ایرانی عرب ترک لبنانی سیاه پوست افغان و...
نمیدونستم چرا لخت و توی اون وضعم که زن کریه و چاقی اومد توی اتاق
اتاقی که فقط با نور کم سوی یه چراغ روشن بود.
بد ذات فقط برای اون زن ی کلمه بی معنی بود...
اون زن بدون هیچ بهداشت و مراقبتی دستشو توی واژن دخترا میکرد و دستگاهی میذاشت که بعدا فهمیدم برای جلوگیری از بارداری بود...
3تا از دخترا از شدت خون ریزی و بی توجهی اون آدمای کثیف جلوی چشمهامون مردن..
من نمیتونستم گریه کنم یا جیغ بزنم
احساس میکردم از بهشت تبعید شدم به جهنم
نمیدونستم چه غلطی باید بکنم فکر میکردم اینا خوابه و قراره بیدار شم حتی وقتی که اون درد وحشتناکو کشیدم و کلی خون ریزی کردم...
هنوز منتظر بودم اون مرد دستمو بگیره و بگه بیدار شو...
ولی اون هیچوقت نیومد تا.. ..
بعد از اون هردختر رو به اتاق جداگونه منتقل کردن...
نمیدونستم زمان چجوری میگذره نمیدونستم کجام فقط فکر میکنم روزی یکبار برای شستشو و دستشویی میرفتیم
روزی 4تا 5تا مرد عرب بهم تجاوز میکرد تا بیحال میشدم ولی نمیمردم
تجاوز فقط قسمت خوبش بود
سیگار رو روی دستام و پاهام خاموش میکردن
انگار دیوار بودم که روی بدنم با چاقو یادگاری مینوشتن
موهامو هرکدوم به دلخواه کوتاه میکرد
حرفهایی که میزدن مثه شیشه روی قلبم کشیده میشد
هزار بار تلاش کردم خودمو بکشم حتی با تکه نونی که برای زنده موندن بهم میدادن سعی کردم خودمو خفه کنم ولی هربار نجاتم دادن
میگفتم اگه بمیرم ازین کابوس، ازین چرخه معیوب بیدار میشم و اون مرد میاد توی آغوشم...
زمانی روحم مرد که اون مرد اومد...
اومد روی چشمام دست کشید روی قلبم روی کلیه هام و...
بهم گفت:تو خیلی ارزشمندی تک تک اعضای بدنت ارزشمنده قرنیت، قلبت، کلیه هات، دستات، پاهات همه جات. برای همه اعضات خریدار دارم و باز بوسه ای به سرم که حالا مویی نداشت زد
اونجا بود که سوختم توی اسید افتادم و حل شدم
نمیدونم چطور دارم نفس میکشم ولی من اونجا مردم...
تجاوز و شکنجه فقط برای پول بیشتر بود... هدف فروختن اعضای بدن بود...
YOU ARE READING
my name is "ela"
Fanfictionبه سنگ سرد و سفیدی که از تنها عشق زندگیش باقی مونده بود زل زده بود چشم های بی روحش خیره به نوشته روی سنگ بود:"در آخر همه چیز زیبا تمام میشود اما، نه برای من؛ هیچوقت" مادر، همسر، دوست، هنرمند....