_1_

41 6 14
                                    

با صدای بلند و گوشخراش مادرش از خواب بیدار شد.
+میهیییییییییی پاشو ساعت هفته باید بریم فرودگاه.
میهی تا کلمه ی فرودگاه رو شنید برعکس خواسته ی بدنش چشماش و باز کرد و زود بلند شد تا دوباره و برای بار هزارم وسایلش رو چک کنه.
-خب اینم گرفتم امممممم... اینم گرفتم دیگههههه... اها
بعد اینکه چیزی یادش اومد تقریبا داد زد و شروع کرد به گشتن.
-اه بلخره پیداش کردم.
گفت و دستبند نقره ای که با نگین های کوچک تزئین شده بود رو بعد از تکون دادن تو هوا داخل جعبه ی سفید رنگی گذاشت وداخل کیف پرت کرد. حتی اگه خودش رو هم یادش میرفت ببره باز هم دستبندی که چانیول اوپای عزیزش که چند ساعت دیگه تو کره همو ملاقات میکردن براش گرفت رو میبرد.
بعد نگاه کردن به ساعت کوچیک توی اتاقش انگار که به برق وصل شده با سرعت به سمت حمام رفت تا برای سفر اماده شه.
ساعت ده تند تند با پدرو مادرش صبحانه خورد و وسایل رو جمع کردن و به سمت فرودگاه حرکت کردن.
*باورم نمیشهههههههههههههههههه
بلخره بلخره میرم پیش اوپای جذابم*
توی ذهنش با خودش فریاد میزد اما با خونده شدن شماره ی پرواز همراه خانوادش بلند شد.
همونطور که به سمت پله های هوا پیما قدم میزد با صدای گوشیش اون تیکه فلز روروشن کرد تا ببینه کی پیام داده
Mi young:
هنز قانعم نکردی چرا داری میری🙁

بعد اینکه صفحه ی چتش با بهترین دوستش می یونگ رو باز کرد براش تایپ کرد
Mihi:
ببین عزیزم (همونطور که میدونی من بابام اهل کره و مادرم اهل فراسه هست درسته؟ پس به خاطر شغل پدرم مجبوریم بریم اونجا ولی خودتم میدونی من بیشتر برا چی ذوق دارم مگه نه؟)
Mi young:
اه... اوکی خوددانی ولی من از همین الان دام برات تنگ شد 😢💖🌈
Mihi:
کیوت خر🕸🧸منم دلم برات تنگ شد هنوز نرفتیم بزار برگردیم انقد محکم بغلت میکنم خفه شی 💍
راستی یادم رفت بهت بگم پس فردا بی تی اس تو سئول مینی کنسرت دارهههههه دلت اوف🥳😅
Mi young:
😭😭نه نگوووووو
تازه یادم رفته بود بابام نمیزاره ایندفه بیام کنسرت

با شنیدن صدای پدرش متوجه شد بلخره باید سوار هواپیماشن بدون خداحافظی کردن از می یونگ گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و سوار هواپیما شد.
اولین بارش نبود به کره میرفت اما ایندفعه فرق داشت ایندفعه یکی انور اب منتظرش بود.
وقتی وارد شد روی صندلی ای که بهش گفتن نشست و طولی نکشید تا صدای خروپفه گوخراشش بغل دستیشو اصبانی کرد اما میهی انقد که کیوت بود که بغل دستیش دلش نیومده بود که اونو از خواب بیدار کنه.
.
.
.
.

+میهی.... میهی... اه الهه ماه چقد تو میخوابی دختر
ژاکلین مادر میهی غر زد و بیشتر به دست میهی فشار اورد تا بیدار شه
-اِهههههه.... بزار بخوابم دیگه.
میهی گفت و دوباره چشماش و بست.
+میهی رسیدیم وگرنه چرا باید بیدارد کنم پاشو
ژاکلین صداشو بلند کرد و میدونست میهی با شنیدن کلمه ی رسیدیم قراره بازم مثل برق گرفه ها بلند شه پس یه قدم عقب رفت.
-چی!؟!؟ رسیدیم؟! مامانننننن قرار بود بیدارم کنی میخواستم از اون بالا به کره نگاه کنممممممم!!
+انقد که موفع خواب کیوت بودی که حتی بغل دستیت با وجود اینکه خوروپف میکردی بیدارت نکرد بعد از من انتظار داشتی؟! بعدشم چطوری اینهمه_...
-مامان.. اممم حالاکه از بالا نتونستم نگاه کنم پس لطفا بزار الان زودتر بریم بیرون که میخوام یکی رو ببینم.
مادر میهی از اول متوجه ی همه چیز شده بود پس ترجیح داد حرفی نزنه.
.
.
-واووووو.. مامی این هتله چه قشنگه...
+قشنگه؟ از شرکت بابات برامون رزرو کردن شرکتی که توش کار میکنه هم خیلی باحاله.
باصدا ی نفر سوم همه به سمتش برگشتن
=راجب چی حرف میزنین؟
+ااااا... خب میهی از این هتل خیلی خوشش اومده
=خوشحالم! این از طرف شرکته و ما قراره سه ماه اینجا بمونیم.
-یسسسس
میهی فریاد زد و پرید. ژاکلین و اقای لی هم ریز به حرکتش خندیدن.
خوانواده ی سه نفره درحال صحبت بودن که خدمه ی هتل به همراه انبوهی چمدون که4/5اون ها بزای میهی بود به اونا گفت که همراهش برن.
وقتی از اسانسر بیرون اومدن خدمه رمز در رو به اونها گفت. همه چیز عادی بود تا اینکه در باز شد بعد از باز شدن در میهی تقریبا کلمه ی واو رو فریاد زد و خدمه نگاه مهربونی به اونها کرد و همه چیز رو برای اونها توضیح داد و بعد اونجا رو ترک کرد.
-واووووو مام این اتاق برای منه ببین حتی از خونه ماهم قشنگترههه
+اره خیلی قشنگه ولی حیف دوتا اتاق خواب داره.
=چی؟ حیف!؟ اه شما افتخار نمیدین که با من همخواب شین ژاکلین خانم؟
میهی ریز خندید و منتظر جواب مادرش شد
+امممممم.... معذرت میخوام اقای.._
-الهه ی ماه شما دوتا به بحث عاشقانتون ادامه بدین من میرم حاضر شم بیرون و بگردم.
+اما میهی ما فقط یه بار اومدیم اینجا اونم فقط یه هفته توکه خوب اینجا رو بلد نیستی!!
_مام من گوشیمو دارم! گم شدم بهتون زنگ میزنم بعدشم من گم نمیشم چون جی پی اس دارم و کره ایم که از خود مردم اینجا هم که بهتره پس دیگه نگران چی هستی؟
ژاکلین هنوزم یکم نگران بود.چون میهی هم مثل خودش یک امگا بود ژاکلین دوست داشت میهی مثل پدرش الفا میبود ولی سرنوشت این خواستش رو نادیده گرفته بود و حالا مینی یک امگای ضعیف ولی پرخرف بود اما با قرار گرفتن دستی روی شونش از فکرو خیال بیرون اومدو صدای شوهرش تو گوشش پیچید
=ژاکلین عزیزم اون دیگه 19سالشه دیگه بزرگ شد پس بهتره بزاریم بره
ژاکلین با سر تایید کرد میهی زیر لب یس گفت و تا اتاقش رو دویید و سریع به سمت چمدونش رفت تا لباسش رو انتخاب کنه.
اون میخواست بره پیش جانیول و خیلی خوشحال بود اما دلیلی که به پدرش نمیگفت این بود که پدرش با جئون ها مشکل خوانوادگی داشت و میهی هنوز هم از این دشمنی سر درنمیاورد و فکر میکرد پدرش قراره مخالفت کنه پس چیزی به پدرش نگفت.
میهی ازچمدونش یک شلوار سفیدو کراپ سفید با خط های ابی و ژاکت ابی با استین های سفید پوشید و موهاش رو مثل همیشه باز گذاشت.
ورایحه ای که بوی شیرموز میداد رو ازاد کرد تا چانیول رو دیوونه کنه.
گوشیش رو روشن کرد تا به چانیول زنگ بزنه که براش لوکیشن بفرسته.
*بوق*
*بوق*
*بوق*
~میهی؟
-چانیول سلام من هتلم کجا بیام؟
~امممممم میهی وایسا من الان برات لوکیشن میفرستم عزیزم.
-باشه منتظرم بوس بای!
~بای عزیزم
بعد اینکه قطع کرد میهی گوشیش رو به سینش چسبوند و چشماش و بست و به این فکر کرد که چند دقیقه دیگه چانیول رو ملاقات میکنه و ناخواسته لبخند بزرگی جای استرسش رو پر کرد.
با صدای گوشیش دست از فکر کردن برداشت و پیام رو باز کرد. با دیدن اینکه چانیول براش لوکیشن فرستاده بود بیشتر ذوق کرد و وقت و تلف نکرد پس سریع به سمت در حرکت کرد.
ساعت تقریبا هفت و نیم شب بود و تو کره خیلی شلوغ میشد پس میهی ترس از خلوت بودن خیابون رو کناز گذاشت و حرکت کرد.
از هتل خواهش کرد براش تاکسی بگیرن.
بعد از پنج دقیقه تاکسی رسید و میهی بعد از سوار شدن لوکیشن رو به راننده نشون دادو سرش رو به شیشه چسبوند تا از این هوا لذت ببره. باصدا ی راننده متوجه شد که باید پیاده شه پس حساب کرد و از ماشین پیاده شد اما به محض نگاه کردن به روبه روش چشماش برق زد.
-این کافه خیلی خوشگله..... واوووو BT21
گفت و به طرح های کافه دقت کرد باورش نمیشد اینجا خیلی خوشگل بود.
دنبال چانیول میگشت با ترس به اطراف نگاه میکرد اون یه امگا ی ضعیف بود اگه یه الفای ولگرد تو این اطراف میدید چی؟ با ویوره رفتن چیزی تو جیبش متوجه شد گوشیش درحال زنگ خوردنه.
-چانیول؟
با لحن نگرانی پرسید اما چانیول سریع گفت
~عزیزم من تو ترافیکم یه چند دقیقه دیگه میرسم روی یه صندلی بشین و صبر کن الان میام
-ب.. ب.. باشه
~میهی؟
-ب.. بله؟
~نگران چیزی هستی؟
-اممم... ف.. فقط.. فقط میترسم اینجا الفای ولگرد پیداشه
~عزیزم برو تو کافه بشین اونجا هیچی نیست هوم؟
-باشه
بعد از اینکه حواب چانیول رو داد صدای بوق رو تو گوشش شنید که متوجه شد تماس قطع شد. بازم ذوق داشت بلخره چانیول تا چند دقیقه دیگه میومد پیشش شایدم چند ساعت.
رفت روی یه صندلی خالی نشست و منتظر بود تا اینکه گارسون پیشش اومد و نوشیدنی ای موزی دستش داد.
میهی با بهت به گارسون نگاه میکرد.
-ببخشید ولی من چیزی سفارش نداده بودم
~یه اقا درخواست کردند که از شما پذیرایی کنیم.
میهی بعد اینکه متوجه شده بود چانیول با کافه تماس گرفت لبخند کمرنگی زد و کمی از نوشیدنیش رو خورد.
سرش گیج میرفت، شکمش به طرز عجیبی درد میگرفت. سعی کرد بلند شه اما دیدش هم به شدت تار شده بود.
به کمک میز بلند شد چرخید اما همه چیز تار بود و فقط تونست چانیول که داشت نزدیکش میشد رو ببینه و زیر لب زمزمه کرد
-چ... چانیول.
بعد از اینکه چانیول رو صدا زد از حال رفت.
.
.
.
.
چشماش رو اروم باز کرد. چند بار پلک زد تا بتونه اطراف رو ببینه. توی یه انبار چوبی بود همه چیز پخش بود و خیلی تاریک بود. بدنش لرز ی رفتو سعی کرد. اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره
-اینجا.._
با دیدن کسی که بهش زل زده بود چشماش گرد شد. زبونش بند اونده بود.
میخواست بلند شه اما دستاش بسته بودن و باهاش هم به پایه میز کنارش بسته شده بود. بغض سنگینی به گلوش فشار اورده بود.
با ته مونده ی توانش گفت
-چ... چا... چانیول.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام لاولیااا♡
چطورین؟
ممنون میشم از فیکم حمایت کنین. و اینم بگم اینو تنها ننوشتم. این ایده ی یکی از دوستام بود و خب منم با یکم تغییر نوشتم.
_t.a.b.s.o.m_ : پیج اینستاش
خب یه کوچولو اسپویل میکنم
میهی قراره با بی تی اس همخونه شه.
وای خیلی ضایع شد. حالا تو کامنتا حدس بزنین چطوری؟ 🤔
و خب بازم خودمو معرفی میکنم{eli} هستم و فیک دوممه و خواهش میکنم ووت های قشنگتون رو ازم نگیرین وکم کسری دیدین بهم بگین.

❌یه نکته بگم باز هی کامنت نزارین که اشتباه میکنی.
ژانر امگاورس یه ژانر تخیلی هست و هر کی تو فیکش یه طور مینویسه نمیگم من تغیر دادم نه.
فقط اگه چیزی رو نگفتم نیاین تو کامنتا هی نگین ❌
با تشکر از شما ریدرای زحمت کش برای اینکه فیک منو میخونین💖🌈
یه مشت بزن تو صورت این ستاره تا صورتش نارنجی شه⭐👇🏻👇🏻🤍💖💝

Fake Love [jimihi] Where stories live. Discover now