تقدیم به کسی که به دنبال رهایی از روزمرگیست.
امیدوارم لذت ببرید.ژانویه سال ۲۰۱۲ _ کره جنوبی _ سئول
مراسم تقریبا به پایانش رسیده بود و مهمانان کمکم بعد از ادای احترام به "رئیس چا" سوار ماشین های صف کشیده روبروی دروازه هتل میشدن و میرفتن. در این میان "هیونگوون" برخلاف پدرش که با خوشرویی درحال بدرقه مهمانان بود، گوشه ای ایستاده بود و به نقطهی نا معلومی خیره بود.
حس میکرد دیدش هر لحظه تار تر و نفس کشیدن سخت تر و سخت تر میشه. دلش میخواست خودش رو از بند کروات بسته شده دور گردنش رو که الان بیشتر شبیه یه طناب دار بود رها کنه و برای اولین بار در چند ساعت گذشته واقعا نفس بکشه.
با حس فشار ارام دست شخصی روی شونهاش به کلی جا خورد.
سرش رو به سمت مالک دست چرخوند. اون پسر جوانی بود که موهای تیره رنگ و لختش رو روی صورتش ریخته بود و بیش از اندازه مرتب اتوکشیده بنظر میرسید. او مسلما اشنا بنظر میرسید اما افکار هیونگوون بهم ریخته تر از اونی بود که به یاد بیارتش.
پسَرَک که متوجه شده بود هیونگوون رو شوکه کرده سریع دستش رو عقب کشید و گفت: متاسفم که یهو لمست کردم. حتما شوکه شدی.
لحنش با وقار بود اما قوص ملایم بوجود آمده در ابروهاش و حالت صورتش نشون میداد که صادقانه عذرخواهی کرده.
هیونگوون فقط لبخندی ظاهری زد هرچند که در اینکار افتضاح بود. او طبیعتا استعداد بازیگری نداشت.
هرچند که چیزی از اداب معاشرت اون به اصطلاح اشرافی ها نمی دونست، اما اون پسر هم سن و سال خودش بنظر میرسید پس احتمالا حداقل اینجا میتونست مکالمه رو کنترل کنه.
هیونگوون سعی کرد تا جای ممکن بالغانه جواب پسرک رو بده: اینطور نیست. فقط برای یلحظه توی افکارم غرق شدم.
پسر لبخندی زد و در جواب گفت: واقعا؟ ولی اونطور که من دیدم از اول مراسم حال خوشی نداشتی. فکر کردم بخاطر جو حوصله سر بر اینجاست اما حتی حالا که مراسم تموم شده هم بنظر خوب نمیرسی. شاید باید یه سر به بیمارستان بزنی.
لبخند هیونگوون از بین رفت. چطور میتونست خوشحال باشه وقتی سالگرد مرگ مادرش نزدیک بود. جدای از اینا، نمیدونست این پسر که بنظر از خودش کوچک تر میاد دنبال چیه. احتمالا اون فقط دنبال این بود که بخاطر پدرش نزدیک بشه.
هیونگوون فقط میدونست که به هیچ وجه نباید به افرادی امثال پدرش اعتماد کنه. پس به ارامی سرش رو به طرفین تکان داد و گفت: اینطور نیست. فقط آماده شدن برای این مهمونی یکم خستم کرده.
-که اینطور....
پسرک با لحن کش داری به هیونگوون جواب داد و بعد نگاه کاوشگرش رو روی صورت هیونگوون چرخوند. در ادامه درحالی که دستشو داخل جیب بالایی کُتش میبرد گفت: این قابل درکه از اونجایی که این مراسم دبیوتِتو در بین خانواده های اشرافه. افراد زیادی بودن که باید باهاشون آشنا میشدی نه؟ اگه تو وِقف دادن خودت با محیط مشکلی داری میتونی ازم بپرسی. این بیزینس کارت منه.
YOU ARE READING
trusted you ( monstax )
Fanfictionخلاصه: چا هیونگوون که به تازگی متوجه شده بچه نا مشروع یه مرد ثروتمنده، بعد از مرگ مادرش مجبور میشه تحت سرپرستی پدر سرد و بی عاطفش زندگی کنه. فقط میخواست تا موقع بالغ شدن به اجبار پیش پدرش بمونه و بعد راه خودشو طی کنه اما دست سرنوشت اونو به سمت دیگه...