"ایم چانگکیون" با حرکت ماشین بالاخره آهی از سر راحتی کشید و کرواتش رو که تابحال محکم دور گردنش پیچیده شده بود، شل کرد. بالاخره میتونست به صورتش استراحت بده. حس میکرد اگر کمی بیشتر به تصنعی خندیدن ادامه میداد ممکن بود عضلات صورتش به کلی نابود بشن!
"سویول" که کنار چانگکیون در صندلی پشتی ماشین نشسته بود، متوجه شد که پسرک با پوزخندی بی صدا به خیابونها خیره شده. از بچگی باهم بزرگ شده بودن بنابراین خیلی از حالات چانگکیون رو میشناخت. اون مطمعن بود این پوزخند یه نشانهی شومه.
از موقعیت بوجود اومده استفاده کرد و بالاخره سوالی که از سَرِ شب ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید: چان... چرا انقدر برای صمیمی شدن با اون پسر تلاش کردی؟ تمام امشب انگار خودت نبودی. اگه برای موقعیتشه، من قبلا راجبش تحقیق کردم هیچ سهام و ملکی نداره.
پوزخند چانگکیون پر رنگتر شد و بدون اینکه نگاهشو از شیشه کنارش بکشه گفت: منظورت چیه؟ فقط میخواستم بهش کمک کنم تا با محیط جدید سازگار بشه.
ابروهای مشکی و پرپشت سویول درهم کشیده شد و با جدیت گفت: برای کی فیلم بازی میکنی؟ میدونم توی لغت نامت کلمه دوستی معنایی نداره.
چانگکیون بدون تغییر حالت صورت یا حتی تن صداش جواب داد: واقعا؟... یعنی انقدر از افکارم هبر داری؟
سویول به پاسخی که شنید اهمیت نداد. میدونست چانگکیون فقط میخواست از بحث دورش کنه. پس در ادامه حرف های پیشینش گفت: بخاطر اینکه رئیس چا هیچ وارث دیگه ای نداره اینطور رفتار میکنی؟ همه میگن تغییر کاربری سهام شرکتش خیلی بهتر از قبول کردن یه بچه نا مشروعه. رئیس چا آدمی نیست که در بند احساساتش باشه.
چانگکیون پوزخند زد و پرسید: احساسات؟...
سویول که از جلب توجه چانگکیون راضی بود پر شور تر از قبل ادامه داد: عقلانی تره اگر رئیس چا چند درصد از سهام شرکتشو توی بورس بفروشه. اینجوری شرکتش به عنوان یه سهامی عام معرفی میشه و خودش مدیر عامل میشه. خیلی بهتر از اینه که حرومزاده رو وارث شرکتش کنه نه؟
چانگکیون با انگشتش آرام روی دسته صندلیش ضرب گرفت. بعد از مکث کوتاهی گفت: من فکر نمیکنم اون اینکارو بکنه.
سویول متعجب از اینکه استدلال هاش مقبول واقع نشده بودن پرسید: چرا اینو میگی؟
-میدونی که رئیس چا سرطان داشته. بخاطر شیمی درمانی فقط همین یه بچه رو داره. که تازه از وجودش همین چندسال پیش بعد از مرگ مادرش مطلع شده. ولی نکته اینجاست که اون تو این پونزده سالی که فکر میکرد وارثی نداره، به عنوان یکی از ده شرکت برتر توسط صندوق پول کشوری و وزارت رفاه و سرمایه به اندازه کافی اذیت شده و ضرر کرده. اما اگه میخواست با فروش سهامش تو بازار اَرز جلوی ضرر رو بگیره همین چند سال پیش اینکارو میکرد.
YOU ARE READING
trusted you ( monstax )
Fanfictionخلاصه: چا هیونگوون که به تازگی متوجه شده بچه نا مشروع یه مرد ثروتمنده، بعد از مرگ مادرش مجبور میشه تحت سرپرستی پدر سرد و بی عاطفش زندگی کنه. فقط میخواست تا موقع بالغ شدن به اجبار پیش پدرش بمونه و بعد راه خودشو طی کنه اما دست سرنوشت اونو به سمت دیگه...