part 1

4.5K 357 35
                                    

-خب تمومه خسته نباشید، مثل همیشه عالی بودی.
جونگکوک لبخند محوی زد و تعظیم کوتاهی کرد، به همه خسته نباشید گفت و به طرف اتاق استراحت قدم برداشت.
کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه‌ی کوتاهی کشید، سرشو به چپ و راست خم کرد که نگاهش به میکاپ آرتیست مخصوصش افتاد.
یه ابروشو بالا انداخت و دستاشو پشت کمرش گره زد، نگاهش به لبایی که به خنده باز شده بود، زوم شد، ابروهاش کم کم توی هم گره خورد و خونش از خشم به جوش افتاد.
اون مردی که مقابلش بود رو نمی‌شناخت، از همون فاصله‌ی زیاد هم می‌تونست برق تو چشمای اون مرد رو ببینه، چی داشتن می‌گفتن که انقدر مشتاق به نظر می‌رسید؟
نفس کلافه‌ای کشید، زبونش توی دهنش چرخید و به لپش فشار آورد، عصبی سر تکون داد و بلند صداش کرد.
-کیم تهیونگ، داری چیکار می‌کنی؟
پسر با شنیدن صدای اون مرد به سرعت حرفشو قطع کرد و سرشو برگردوند، با دیدنش که کارش تموم شده، لبخند بزرگی زد و به مرد مقابلش تعظیم کوتاهی کرد:
-من باید برم، از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
به مرد اجازه‌ی حرف دیگه‌ای نداد و با قدمای بلند به طرف جونگکوک رفت، کوک چشم غره‌ی وحشتناکی به اون مرد غریبه رفت و وارد اتاق شد.
وقتی تهیونگ هم پا به اتاق گذاشت، در رو محکم کوبید و قفلش کرد، لبخند تهیونگ با دیدن این حرکت محو شد و شوکه صداش زد.
-جونگکوکی عصبی به نظر میای، خیلی خسته شدی حتما، بیا بشین میکاپتو پاک کنم.
کوک با قدمای بلند به طرفش رفت و بازوشو محکم بین انگشتاش گرفت که چشمای تهیونگ گرد شد و هین بلندی کشید.
آب دهنشو باصدا قورت داد، استرس تموم وجودش رو پر کرد و نفسش تند شد، با دیدن چشمای سرخ از خشم کوک، قدرت تکلمشو از دست داد و سرشو پایین انداخت.
کوک سرشو جلوتر برد، دست آزادشو پشت سر تهیونگ گذاشت و چنگی به موهای کاراملی رنگ و نرم پسر زد، موهاشو کشید و سرشو بلند کرد.
تهیونگ ناله‌ی دردناکی بخاطر کشیده شدن موهاش کرد و نگاهشو به گردن کوک دوخت، نگاه کردن به اون چشمای ترسناک رو دوست نداشت، وقتی توی این وضعیت بود نمی‌خواست نگاهش کنه و همین چهره توی سرش حک بشه.
ولی کوک یه نظر دیگه داشت، مماس با لبای پسر مضطرب غرید:
-به چشمام نگاه کن کیم تهیونگ، مگه کار اشتباهی کردی که جرعت نگاه کردن به چشمامو نداری؟
تهیونگ به سرعت چشماش گرد شد و به چشمای مرد وحشی مقابلش نگاه کرد، سرشو به سختی به طرفین تکون داد و هول کرده گفت:
-نه من کار اشتباهی نکردم، فقط داشتم با چانگ ووک شی حرف می‌زدم.
کوک سر تکون داد و موهای نرم پسر رو رها کرد، کمی عقب رفت ولی هنوزم بازوی تهیونگ بین انگشتاش بود، لحن سردش تن پسر رو لرزوند.
-فقط حرف؟ تو داشتی باهاش می‌خندیدی و اون یه حوری نگاهت می‌کرد انگار کاملا لخت مقابلش ایستادی.
اخم تهیونگ از این حرف چندشِ کوک توی هم گره خورد، خب باید اعتراف می‌کرد بدجور بهش برخورده، کوک چه فکری راجبش می‌کرد؟
بازوشو با شدت از بین انگشتای کوک بیرون کشید و عقب تر رفت، سر تکون داد و بدون ذره‌ای ترس گفت:
-آره داشتم می‌خندیدم، این چه مشکلی داره؟ نمی‌تونم بخندم؟ در ضمن چانگ ووک شی خودش زن و حتی بچه داره و نیازی به منِ لخت نداره.
کوک با شنیدن جمله‌ی آخرِ اون پسر خون جلوی چشماشو گرفت و دیگه نفهمید چیکار میکنه، دستش بلند شد و پشتش دستش محکم لبای تهیونگ رو لمس کرد، صدای فریادش حتی دیوارهای اتاق رو لرزوند.
-خفه شو، فقط خفه شو، به چه جرعتی جواب منو میدی؟ انقدر بهت رو دادم که پررو شدی و تو روی من درمیای؟ همه چیزت مال منه تهیونگ، حتی نگاه‌هات و خنده‌های فاکی‌ت، اینو میفهمی؟ حق نداری خنده‌هاتو نشونِ کسی بدی، اینو میفهمی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟
تهیونگ شوکه دستشو روی دهنش گذاشت که با حس خیسی زیر انگشتاش چشماش درشت شدن، دستشو عقب کشید و نگاهی بهش انداخت.
با دیدن خون نفساش تند شد و خشم کل وجودشو پر کرد، نگاهشو به کوک که تند و سنگین نفس می‌کشید و همچنان پر از حرص بود، داد و صدای فریادش مرد مقابلش رو متعجب کرد.
-به چه حقی منو میزنی؟ کی هستی که به خودت اجازه میدی دستت روم بلند شه؟
دستاشو محکم به سینه‌ی کوک کوبید و به عقب هولش داد که اگه کوک تعادلشو حفظ نمی‌کرذ، الان روی زمین افتاده بود.
-لعنت بهت، چون مطیعتم دلیل نمیشه هر غلطی خواستی انجام بدی، انقدر نفرت انگیز نباش، حتی خنده‌هامم مال توعه؟ چطور می‌تونی انقدر خودخواه باشی جئون؟ ولی می‌دونی چیه؟ از الان....همین الان دیگه منو نداری، دیگه تموم شد جئون جونگکوک، همه چیتو تحمل کردم، هر کاری کردی هر چیزی گفتی تحمل کردم ولی دیگه بسه، منم آدمم، نمیدونم منو چی فرض کردی، توی اون دنیای مزخرفت تنهات میذارم.
در مقابل نگاه مبهوت کوک از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت، دستشو روی قلبش گذاشت و چشماشو بست.
صدای توی مغزش فریاد میزد که برگرده توی اتاق و ازش عذرخواهی کنه ولی دیگه نه...این بار دیگه به هیچ صدایی گوش نمی‌داد، بس بود هرچقدر غرورشو بخاطرش نادیده گرفت.
بغضشو قورت داد و نفس لرزونی کشید، گوشه‌ی لبش می‌سوخت ولی سوزش چشم و قلبش بیشتر بود، چشماشو باز کرد و به طرف بیرون قدم تند کرد.
این بار تصمیم درست رو گرفته، شاید براش سخت بگذره ولی بالاخره تموم میشه، بالاخره دردش خاموش میشه، حداقل دیگه احساس حیوون یا سنگ بودن نمی کنه‌.
از ساختمون بیرون رفت و سوار ماشین شد، بغضش هر لحظه بزرگتر می شد و بیشتز به گلوش فشار می‌آورد ولی تهیونگ کسی نبود که عقب بکشه، کسی نبود که از تصمیمش منصرف بشه بخصوص بعد از دیدن همچین رفتاری.
آهی کشید و برای بار هزارم بغضشو قورت داد، ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه‌ش حرکت کرد.

you belong to me -complete- Where stories live. Discover now