part 2

4K 338 10
                                    

در رو باز کرد و وارد رختکن شد، نفسش بالا نمیومد و عرق از سر و صورتش سرازیر بود، دستشو بالا برد و موهای خیسشو به بالا هدایت کرد.
نفسشو محکم و پرصدا بیرون فرستاد و کمدشو باز کرد، کوله‌ی مخصوص باشگاهشو بیرون آورد و لباساش و حوله رو از داخلش درآورد.
کوله رو داخل کمد برگردوند و به طرف حموم رفت، عضلاتش با احساس قطرات آب گرم آروم گرفتن و نفس عمیقی کشید.
بعد دوش کوتاهی، لباساشو پوشید و از حموم بیرون اومد، با دیدن پسری که تازه باهاش آشنا شده بود، لبخند محوی زد.
پسر کیوت و شیرینی بود، وقتی می‌خندید چشماش شبیه هلال ماه و کاملا بسته می‌شد، لبخندهاش می‌درخشیدن، انگار یه خورشید روی زمین بود.
جیمین با قدمای بلند به طرفش رفت و مقابلش ایستاد.
-تهیونگ شی داری برمیگردی؟
تهیونگ سر تکون داد و بند کوله رو روی دوشش درست کرد.
-آره تموم شدم، تو برنمی‌گردی؟
جیمین سرشو به طرفین تکون داد و کمی لبای برجسته‌ش آویزون شد.
-نه من باید یکم دیگه بمونم، هنوز شیفتم تموم نشده.
تهیونگ بازم سر تکون داد و لبخند محوی زد.
-باشه پس، من رفتم فردا میبینمت.
جیمین سر تکون داد و با ذوق خاصی براش دست تکون داد.
-باشه، مراقب خودت باش.
تهیونگ ″تو هم همینطور″ آرومی گفت و از کنارش رد شد، از باشگاه بیرون رفت و به طرف ماشینش قدم برداشت.
باد خنکی می‌وزید و صورتش رو نوازش می‌داد، این هوا رو به شدت می‌پرستید، می‌تونست تا ابد توی همین هوا بمونه بدون هیچ اعتراضی، ولی بخاطر خیس بودن موهاش وقتی باد می‌زد، بدنش مور مور و سردش می‌شد.
دستش روی دستگیره‌ی ماشین نشست که با شنیدن صدای شخصی سرجاش خشکش زد و نفس تو سینه‌ش حبس شد.
از داخل شیشه‌ی ماشین به شخص پشت سرش نگاه کرد، با دیدن چهره‌ی کریهش بدنش لرزی کرد و خاطرات تلخش بازم براش یادآوری شد.
نفس کلافه‌ای کشید و چشماشو بست، اصلا دلش نمی‌خواست ببینتش، لعنت بهش اونجا چه غلطی می‌کرد؟
-تهیونگا نمی‌خوای برگردی؟
ابروهای تهیونگ توی هم گره خوردن و حرارتی از خشم و حرص تموم وجودشو پر کرد، دستگیره رو ول کرد و به طرف اون مرد برگشت.
دستش بالا رفت و با شدت روی گونه‌ی سمت چپ مرد نشست، صدای فریاد پر از خشمش گوش اون مرد رو کر کرد.
-کجا برگردم ها؟ برگردم توی اون خراب شده که بازم زندگیمو سیاه کنی؟ قصدت چیه ها؟
دو دستش رو به سینه‌ی مرد کوبید و به عقب هولش داد که مرد نتونست تعادلشو حفظ کنه و روی زمین افتاد.
تهیونگ عصبی تر از هر وقتی بود، شاید هم عصبانیتش از جای دیگه‌ای، اینجا فوران کرده؟ دستشو لای موهاش فرو برد و کلافه فریاد زد:
-واسه چی دوباره سر و کله‌ت پیدا شده؟ واسه چی بعد این همه سال دوباره اومدی؟ چی از جونم می‌خوای؟ من تازه توی لعنتی رو فراموش کرده بودم، واسه چی میای و بازم خودتو یادآوری میکنی؟ واسه چی دردایی که کشیدم رو یادآوری می‌کنی؟ ازت متنفرم، گورتو گم کن، حتی صداتم نمیخوام بشنوم.
دستشو روی گلوش گذاشت و نفس بلندی کشید، توده‌ی توی گلوش داشت خفه‌ش می‌کرد، چند نفر دورشون جمع شده و ازشون فیلم می‌گرفتن.
با شنیدن صدای بم و متعجبِ جونگکوک چشماشو برای ثانیه‌ای بست، فقط همین رو کم داشت، فقط اومدنِ اون پسر و دیده شدنِ این لحظه رو کم داشت، امروز کلا روز بدشانسیش بود.
جونگکوک جلو رفت و نگاهشو به اون مردِ روی زمین که یه جور عجیبی به تهیونگ نگاه می‌کرد، دوخت.
دستشو بالا برد، کلاهشو پایین تر کشید و ماسکشو بالاتر برد، نمی‌تونست زیاد اونجا بمونه، اگه کسی می‌شناختش بد می‌شد، هرچند رسواییِ چند شب پیشش بدتر از هر چیزی بود.
بازوی تهیونگ رو گرفت و به طرف ماشینش برد، تهیونگ انقدر حالش بد بود که فقط همراهش کشیده می‌شد.
نامجون سریع در رو باز کرد، جونگکوک اول پسر رو سوار کرد و بعدش خودش سوار شد، تهیونگ سرشو به پشتیِ صندلی تکیه داد و نفس‌های بلندی کشید، دستاش از اون همه خشم می‌لرزید و نفسش سنگین بود.
وقتی ماشین به حرکت دراومد، جونگکوک به طرف تهیونگ برگشت و شوکه از اتفاقات چند لحظه پیش، پرسید:
-چی شده؟ اون مرد کی بود؟ چرا حالت....
تهیونگ چشماشو باز کرد و با اخمی تو هم رفته، حرفشو قطع کرد.
-به تو ربطی داره؟ هیچیِ من دیگه به تو مربوط نیست، اینو نمی‌خوای بفهمی؟ تو که حسابی بهت خوش می‌گذره هر شب توی کلاب و بغل یه نفری، دیگه چی از من می‌خوای؟
جونگکوک اخمی روی پیشونیش نشوند و عصبی بازوی پسر رو بین انگشتاش گرفت، تهیونگ از فشار دستش ناله‌ی دردناکی کرد.
-چیکار می‌کنی؟ حقیقت انقدر برات تلخه؟
جونگکوک سرشو جلوتر برد و از بین فک قفل شده‌ش غرید:
-هنوز هم به من مربوطی پس دهنتو ببند، فقط بگو اون مرد کی بود؟
تهیونگ بازوشو از بین انگشتای اون پسر بیرون آورد و مشتشو به شونه‌ش کوبید تا عقب بره.
-نیستم، من به تو مربوط نیستم، من هنوزم ازت بدم میاد.
قلب خودش هم با زدن اون حرف به درد اومد و توده‌ی توی گلوش بزرگتر شد، آب دهنشو قورت داد و چشمای پر اشکش چهره‌ی جونگکوک رو زیر نظر گرفت.
اخم جونگکوک بیشتر شد، آب دهنشو قورت داد و به سختی نفس کشید، شنیدن اون حرف از زبون اون پسر درد زیادی داشت، انگار با یه چاقوی کند قلبشو سوراخ می‌کرد.
نفس بلندی کشید و بازوشو محکمتر فشرد، دست دیگه‌ش رو پشت سرش برد و روی پشت گردنش گذاشت، سرش رو نزدیکتر برد و لباشو روی لبای تهیونگ کوبید.
چشمای تهیونگ گرد شد ولی نتونست عقب بکشه، دلش برای طعم اون لبا تنگ شده بود، دستاشو کنار بدنش مشت کرد تا دور گردن اون مرد حلقه نشه.
جونگکوک با ولع و حرص لب پایین پسر رو مک عمیقی زد و گاز محکمی گرفت که اخمای تهیونگ از درد توی هم رفت و ناله‌ی دردناکی بین لبای مرد کرد.
جونگکوک با رضایت سرشو کمی عقب برد و لیسی به خونِ روی لب پسرش زد، با انگشت شصت گوشه‌ی لبش رو پاک کرد و یه ابروشو بالا انداخت، نیشخندی زد.
-عقب نکشیدی، یعنی تو هم دلت برام تنگ شده، آره بیبی؟
تهیونگ با حرص مشتشو بالا گرفت و توی فک مرد مقابلش کوبید، فریاد بلندش ماشین رو پر کرد.
-دلم برات تنگ شد؟ برای توی هوس باز؟ برای دویی که زبونت یه چی میگه و بدنت یه کار دیگه می‌کنه؟ اصلا، به هیچ وجه دلم برای توی کثافت تنگ نشده جئون.
جونگکوک دستشو روی فکش گذاشت و خنده‌ی آرومی کرد، از این نمایش به شدت داشت لذت می‌برد، اینا همش ثابت می‌کرد اون پسر برخلاف حرفاش، اصلا هم ازش متنفر نیست فقط داره حسادت می‌کنه، دیدن حسادتش بیش از حد براش جذاب بود ولی الان وقتِ یه چی دیگه بود.
نفس عمیقی کشید و جدی شد، پای راستشو روی پای چپش انداخت و دستاشو روی زانوش گذاشت.
-خب کیم تهیونگ خوش گذرونی بسه، حالا بگو ببینم...اون مرد کی بود و چی ازت می‌خواست؟
تهیونگ چشماشو توی حدقه چرخوند و نفس عمیقی کشید تا فحش بارونش نکنه، دست به سینه شد و سرشو به طرف شیشه برگردوند، نمی‌خواست خواسته‌هاشو انجام بده، نمی‌خواست بیشتر از این پرروش کنه.
جونگکوک دستشو روی چشماش گذاشت و پلکاشو محکم روی هم فشرد، دیگه کلافه و صبرش تموم شده بود، صدای فریادش چشماش تهیونگ رو گرد کرد و از جا پروندش‌.
-لال نشو، اون لعنتی کی بود که اینجوری بهمت ریخت؟
تهیونگ نگاهشو با اخم به جونگکوک دوخت، رگ پیشونیش بیرون زده بود، خب انگار باید لجبازی رو کنار می‌ذاشت، نفس عمیقی کشید و گوشت داخل لبشو به دندون گرفت.
-اون....پدرمه.
جونگکوک که انتظار همچین چیزی رو نداشت، شوکه ″چی″ آرومی گفت که تهیونگ چشماشو توی حدقه چرخوند و سر تکون داد.
-آره، پدرمه و گذشته‌ی تلخی داشتیم، چندین بار شاهد خیانت‌هاش بودم در حالی که مادرم توی اتاقش چندین سال روی تختش خوابیده و چندتا دستگاه بهش وصل بود، باعث نابودی خانوادمون شد تا اینکه هیونگم برگشت، همه چیو دستش گرفت و این مرد رو از زندگیمون بیرون کرد.
آهی کشید و لبخند پر غمی زد، سرشو پایین انداخت:
-هیونگم واقعا برام مثل یه قهرمانه.
جونگکوک دست مشت شده‌ی پسر کنارش رو گرفت و فشار آرومی بهش وارد کرد، تهیونگ سرشو بلند کرد و با چشمای سرخ شده از اشک نگاهشو به اون مرد دوخت.
چرا شاهد خیانت مردهای اطرافش بود؟ از خیانت متنفر بود ولی همیشه نصیبش می‌شد، چه اشتباهی مرتکب شده بود که اینجوری عذاب می‌کشید؟
جونگکوک آهی کشید و جلوتر رفت، دستشو پشت گردن پسر گذاشت و سرشو روی شونه‌ی خودش قرار داد، انگشتاشو لای موهای نمناک تهیونگ فرو برد و به آرومی نوازشش کرد.
دست دیگه‌ش پشتش رفت و کمرشو نوازش کرد، سرشو کمی کج کرد و شقیقه‌ش رو بوسید که نبضشو روی لباش حس کرد، بازم سردرد به سراغش اومده بود.
به آرومی چند بار شقیقه‌ش رو بوسید و دستی که لای موهاش بود رو به شقیقه‌ش رسوند، به آرومی با دو انگشت ماساژش داد.
تهیونگ چشماشو بست و از حس دستای مرد هومی کشید، کمی آرامش رو حس می‌کرد، شاید این مرد براش درد می‌آورد ولی درمانش هم دست خودش بود، چطور میشه درد و درمان همزمان توی یه نفر باشه؟
بغضشو قورت داد و پایینِ تیشرت مشکی مرد رو توی مشتش گرفت، دلش نمی‌خواست این لحظه تموم بشه، کاش می‌شد زمان رو توی همین لحظه متوقف کرد.

you belong to me -complete- Where stories live. Discover now