𝘏𝘰𝘱𝘦𝘒𝘰𝘰𝘬 𝘝𝘦𝘳.

166 19 20
                                    

خسته از چندین ساعت طولانی سر پا ایستادن، نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه کوچک که روی عدد 6 ایستاده بود، نفسش رو با خیال راحت بیرون داد. پیش‌بند بنفش رنگی که با لکه‌های صورتی و آبی تزئین شده و مثل یک کهکشان زیبا جلوه می‌کرد رو از سرش رد و همراه با لبخندی از سر ذوق، اون رو مابین انگشت‌هاش تا کرد. نمی‌تونست با اولین هدیه‌ای که پسر کوچک‌تر بهش داده بود، ملایم نباشه و ناخودآگاه جوری از پارچه مواظبت می‌کرد که انگار باارزش‌ترین شی جهان مابین انگشت‌هاش قرار داره.

به سمت رختکن کارگاهش حرکت کرد و بعد از قرار دادن پیش‌بند داخل کمد شخصیش، دستی به لباس‌های تنش کشید تا حسابی تمیز بشن. می‌دونست که خرگوش کوچولوش روی تمیزی به شدت حساسه و وسواس ریزی داره که اجازه نمی‌ده هوسوک با هر لباسی که دلش خواست، پا به خونه بذاره.

خنده‌ای از حساسیت‌های بامزه‌ی پسر کوچک‌تر روی لب‌هاش نشوند و به یاد چین افتادن زیبای بینیش از سر کثیفی‌های کوچک، قهقهه‌ی کوتاهی سر داد. به خاطر خالی بودن کارگاه، کسی نبود تا دوباره به خاطر لبخندها و خنده‌های یهوییش سر به سرش بذاره و اون رو دست بندازه؛ پس می‌تونست با خیال راحت به پسر کوچولوش فکر کنه و از سر ذوق بخنده.

گوش‌ها و دم مشکی رنگش به خاطر ذوق صاحبشون صاف ایستاده بودن و برای حس کردن ذره‌ای از وجود خرگوش سفید، التماش می‌کردن. هوسوک هم خیلی منتظرشون نذاشت و بعد از پوشیدن کاپشن پفی مشکی رنگ و کلاه بافتنی ساده‌اش، کوله‌ی نسبتا بزرگش رو روی دوش انداخت و از رختکن خارج شد.

نگاه آخری از سر اطمینان توی محیط کارگاه هنریش گردوند و بعد از خاموش کردن چراغ‌ها، از اون‌جا خارج شد. با توجه به فاصله‌ی کم کارگاه تا خونه‌‌شون، احتیاجی به وسایل نقلیه نبود و پسر ترجیح می‌داد پای پیاده اون مسیر رو طی کنه. دونه‌های ریز و سفید برف که آروم آروم مردم روی کره‌ی زمین رو بغل می‌گرفتن هم باعث نشد هایبرید دست از قدم زدن برداره و خودش رو از حس لذت‌بخش بارش اون دونه‌های خنک محروم کنه.

لبخندی روی لب‌هاش نشست و قدم‌های چکمه‌پوشش رو روی اون پتوی سفید و نرم برداشت. می‌دونست که الان خرگوشِ توی خونه، سر از پا نمی‌شناسه و کلی برای دیدن اولین بارش برف امسال، هیجان‌زده‌ست. لبخندش تنها با فکر کردن به ذوق پسر عمق بیشتری گرفت و شور به قدم‌هاش افتاد تا سریع‌تر به جسم خوش‌بوش برسه و اون رو مابین بازوهاش حس کنه.

صدای زنگ تلفن همراهش که بلند شد، ناخودآگاه چند لحظه ایستاد تا اون رو از جیب بزرگ کاپشنش بیرون بکشه. با دیدن اسمی که روی صفحه نمایش داده می‌شد، لبخندش رو نگه داشت و به سرعت جواب داد:

𝗖𝗮𝗿𝗿𝗼𝘁 𝗣𝗶𝗲Where stories live. Discover now