Part 26.

123 23 61
                                    

_اوه.. مینهو شی.

پسرک به چهره مبهم کریستوفر لبخندی زد،‌ کمی جابجا شد و پرسید:
_می‌تونم بیام تو؟!

سوالش باعث شد تا مرد کمی به خودش بیاد.

_البته، خوش اومدی.

وقتی مینهو وارد خونه‌اش شد، پشت سرش شروع به راه رفتن کرد.

نگاه پسرک اول از همه، روی دکوراسیونی‌که فلیکس تغییرش داده بود نشست و بعد، روی قاب‌های عکس متعددی که باهم داشتن.

عکس اولین پیک‌نیکشون، بهترین نوشیدنی لوکاس، یه روز خسته کننده اما پر از عشق توی بار فلیکس، یه موتورسواری خوب تو یه روز بارونی و یه عکس ساده از بوسه ی ارومشون روی دیوار جا گرفته بود و مینهو، حسرت بار بهشون‌نگاه می‌کرد‌.

کریستوفر پرسید:
_چیزی شده؟! اومدنت به اینجا عجیبه..

مینهو دوباره لبخند زد.

_نه هیونگ، چیزی نشده.. فقط اومدم حرف بزنیم.

کریستوفر با شناخت خودش از مینهو، داخل اشپزخونه مشغول شد، کمی چای پرتقال دم کرد و به پیش پسرک رفت.

_درباره ی چی؟!

_خودمون.

_خودمون؟

_اره! خودمون.

ناباورانه خندید. خودمون‌ای که می‌گفت، منظورش اون رابطه‌ای نبود که با خیانت گند زد بهش؟!

خشن جواب داد:
_خودمونی وجود نداره مینهو؛ بهتره از اینجا بری.

_فکر می‌کردم اون پسره رو الکی دوست پسرت معرفی کردی که من حرص بخورم ولی انگار یچیزایی هست..

_یچیزایی هست؟! خدای من.. مینهو! داری عصبانیم می‌کنی. بهتر نیست گل و کادو و این‌چیزایی که همراه خودت اوردی رو برداری و بری؟ کار دارم!

_دلم برات تنگ شده هیونگ.

_دل من‌ تنگ نشده.

_دروغ می‌گی! تو من‌رو دوست داری...

_چانگبین کجاست؟!

_بخاطر عذاب وجدانش نسبت به تو من‌رو ول کرد.

گوشیش رو از جیب کتش بیرون اورد، شماره ی چانگبین رو گرفت و منتظر شد تا جواب بده اما جواب نداد.

_مرتیکه ی احمق..

مینهو از جاش بلند شد، محتاط به سمتش قدم برداشت و جلوش ایستاد.

_تو اون پسره رو دوست داری؟

_دارم! خیلی‌هم دارم.

_هیونگ، نیازی نیست تظاهر کنی؛ من دوباره برای تو..

_مینهو، ازت خواهش می‌کنم،‌ نفرتم رو بیشتر از این نکن؛ برو بیرون و راحتم بذار.

این‌بار مینهو با کمی بغض گفت:
_اما من دوستت دارم!

Gray whiskey.Where stories live. Discover now