امروز قرار بود به سربازی برن و هردو داشتن چک میکردن که چیزیو جا ننداخته باشن
جیمین اظطراب داشت و جونگکوک هیجان زده بود
جیمین بعد از چک کردن کیفش روی صندلی جلوی اینه نشست و ب خودش خیره شد
اصلا این حسی ک داشت و دوست نداشت
یک سال و نیمِ سربازی برای اون خیلی بود و با خودش فکر میکرد میتونه از پسش بربیاد؟
توی فکر بود ک گرمای دستاییو دور کمرش حس کرد
جونگکوک از توی اینه بهش نگاه کرد و لبخندی زد
_حالت خوبه بیبی؟بنظر نگران میای
جیمین دستاشو روی دستای جونگکوک دور شکمش گذاشت و ی نفس عمیق کشید
+توی فکر این بودم ک چطوری باید سربازی و طی کنیم
جونگکوک ک نگرانی جیمینو در این مورد میدونست رفت جلوی پاهای جیمین روی زانوهاش نشست و دستای کوچیک جیمینو بین دستاش گرفت و فشار کوچیکی بهشون وارد کرد
_بیبی میدونم نگرانی ولی چاره ای نداریم...ب این فکر کن ک کنار همیم و جدا نمیشیم
جیمین با فکر ب این موضوع کمی از اظطرابش کم شد و سر کوک و توی بغلش گرفت و بوسه ای روش زد
+الان حالم بهتره...ازت ممنونم کوک....و اینم بدون اونجا باید مراقب هیونگت باشی
جوگکوک لبخندی زد و جیمینو ب خودش فشرد
_با کمال میل ماشمالوخوشتون اومد ووت بدید بقیه سناریوهارم بخونید🥹🌱