هی دی دی چقدر درد داری؟ ییبو که آب دماغش رو بالا می کشیدو چشمهاش می رفت تا پراز اشک بشه ،مثل مردای بزرگ ایستاد و گفت: درد ندارم گا... فکر کردی می ذارم اذیتت بکنن؟ من خودم ازت محافظت می کنم. اون شب با این که مثل هر وقت دیگه ای کارشون رو خوب انجام داده بودن ولی بجای یه غذای گرم، با کتک و لگد ازشون پذیرائی شد و مثل بقیه شبها هم با گرسنگی سرشون رو روی بالش گذاشتن و خوابیدن. ییشینگ از ییبو بزرگتر بود و شاید می تونست گرسنگی رو تحمل بکنه اما ییبو... اون هنوز بچه بو
د. اون باید بهش غذا می رسید. ییشینگ از اینکه کاری ازش بر نمی اومد ازخودش عصبانی بود.بارها این فکر از سرش گذشت تا پبشنهاد دیگه رئیس کلوب رو قبول بکنه اما چیزی ته دلش اجازه نمی داد.شاید هنوز قشنگیهای دنیا مونده بود.شاید هنوز کمی امیدی برای نجات بود. همین افکار شیرین و وجود ییبو بود که نمی ذاشت به چیزهای دیگه فکر بکنه. مثل روزهائی که گذشت، هرروز سرساعت تو اون سوز و سرما بچه هارو بیرون می بردن و تا تحویل مواد برنمی گردوندن. خوب تو اون شلوغی اون مکان کی به بچه های کوچیک شک می کنه. یه روز تو همین روزهای سرد بودکه ژان با دائیش تو یکی از شلوغترین ساعتهای روز در شلوغترین خیابون پکن بودن تا برای ژان وسایل مورد نظر برای کاردستی رو تهیه بکنن که یهو چشم ژان به اون دوتا بچه هائی که چندوقت پیش دیده بود افتاد. ژان با ایستادنش باعث شدتا هایکوان هم متوقف بشه ورد نگاه ژان رو بگیره.
وقتی دید ژان به اون دوتا بچه زل زده ،آروم دست ژان رو گرفت تا باخودش همراه بکنه. اما وقتی با مخالفت ژان روبرو شد گفت: ژان من مطمئنم که کسی از دور مراقب اون دوتاست و اونهارو تحت نظر داره. ممکنه هر حرکتی که تو بکنی سبب آسیب به اونها بشه. پس نزدیک نرو. لطفا.ژان باردیگه به اون دوتا بچه که با لباسی نازک به آدمهائی با قیافه های عجیب شکلات می فروختن نگاه کرد و باترسی که تو دلش راه افتاد همراه هایکوان از اونجا دورشدن . ییشنگ اما ازدور متوجه نگاه های ژان روی خودشون شده بود و تودل دعا می کرد که نزدیکشون نیاد و انگار خداهم اون لحظه دلش براشون سوخت و نذاشت.البته وقتی ییشینگ و ییبو بساط فروش رو پهن می کردن مشتریها از دور منتظر بودن و با احتیاط سریع می اومدن و جنسهارو تحویل می گرفتن.
برای اینکه مردم عادی هم شک نکنن دو باکس هم شکلات معمولی کنارشون بود . اما باید مواظب می شدن تا علامتدارهارو به مشتریهای مخصوص بدن.
کارخانه
هم همه ای تو کارخونه پیچیده بود. دادو فریاد کارگرها کرکننده بود. دونفر از کارگرها که ریز جثه بودن دور دستگاه لوله مانند که بصورت افقی قرار گرفته بود پیچیده شده بودن و تا دستگاه رو خاموش بکنن دیگه دیر شده بود.دراثر پیچش زیاد دستگاه متاسفانه بدنهاشون کشیده و تقریبا از هم جدا شده بود. زی که با فریاد کاگرها به پایین اومد با داد بلندی که کشید همه رو وادار کرد تا عقب برن. دیدن اون دوتا کارگر در اون وضعیت چیزی نبود که مذاق زی خوش بیاد.
YOU ARE READING
Dancing Light
Romanceدوهمسرعاشق وکیل و دادستان و مرگ دردناک و وحشیانه اونها.یتیم شدن پسرشون و ازطرفی مادری در پی کشتن بچه خودش برای رسیدن به ثروت مردی دیگه. سرنوشت ژان و ییبو چجوری قراره بهم گره بخوره؟ آیا ییبو می تونه زنده بمونه؟ با من همراه باشین تاپ :ژان