زمان در عین کندی زود میگذره...
خیالم توی راهروی مدرسه وقتی که توی چشمات گم شدم گیر کرده.
و جسمم وسط اتاق افتاده و خیس از عرقه...
میتونم التماسهای سلول های بدنم رو برای آغوش و حس لمس لب های تو روی لب های خودم رو بشنوم؛ ولی تو فقط همون خیال توی راهرویی... و ما هردو دیگه اون ادمها نیستیم.