لوك:آخه پسر تو چرا انقد احمقي؟؟؟
نايل:بابا من واسه خودم آورده بودم نه واسه شكم گنده ي تو.
بريت:بابا حداقل بيايد يزره اين جا رو بگرديم ببينيم چي پيدا مي كنيم.
من:راس ميگه.
همه از كلبه ي خالي اومديم بيرون.
يزره رفتيم جلو و من تابلويي ديدم كه باعث شد خشكم بزنه.
"قبل از انجام چيزي به پليس زنگ بزنيد"
به سمت راستم نگاه كردم.يه تابلوي ديگه:
"لطفا از كاري كه مي خواهيد بكنيد تجديد نظر كنيد."
و همون موقع صداي جيغي اومد.
با ترس به دور و برم نگاه كردم.
همه عادي رفتار مي كردن.
انگار هيچ كسي جيغي نزده.
همه جا رو گشتيم ولي هيچ چيزي پيدا نكرديم .
ولي دست از گشتن بر نمي داشتيم.
كم كم تابلو ها كم تر شدن و ديگه اصلاً هيچ تابلويي براي اخطار نبود.
بريت:عجيبه...تابلويي ديگه نيس!
جلوتر يه رود خونه بود.
يه حسي بم مي گفت كه جلوتر نرم وگرنه عاقبتم مثله جسيكا ميشه.
ولي همه مي خواستن برن!
منم به ناچار درون آب شيرجه زدم و با حركاتي يكنواخت ولي سريع كرال سينه مي رفتم.
به خشكي كه رسيديم به راهمون ادامه داديم تا اين كه همه از ترس خشكمون زد!
نه...مگه ميشه...
به عروسك هايي كه آويزون بودن يا رو زمين افتاده بودن خيره شدم.
معلوم بود كه همه ترسيده بوديم.
چلسي:بچه ها به نظرم بريم ....من حسه خوبي به اين جا ندارم...
همه با سر موافقت كرديم.
************************************
به طرف كلبه رفتيم.
در كلبه رو آروم باز كردم و اول سرم رو توش كردم تا ببينم كسي هس يا نه .
خاليه خالي.
روي يه صندلي كوچولو نشستم و اومدن همه رو به كلبه تماشا كردم.
يدفه به ميز خيره شدم.
دهنم از تعجب خشك شده بود.
لوك و زين منو ديدن و سريع ازم پرسيدن كه چي شده.
ولي من نگاهم رو از رو ميز بر نداشتم.
لوك به ميز نگاه كرد ولي تعجب نكرد.
داستان از ديد لوك:
چرا اين اينجوري ميشه؟
ديگه بايد اعتراف كنم كه فك ميكنم يه اتفاقي افتاده كه داره كريس رو از درون مي كشه.( واقعا؟چه نابغه)
من بايد بفهمم.
اون خيره به ميز بود.
به ميز نگاه كردم .
اون كه....اون كه جسي ه(مخفف جسيكا)
ولي ...ولي روش يه ضربدر گنده كشيده شده با رنگ قرمز.
راستي خيلي وقته من جسيكا رو نديدم.
به خاطر اونه كه كريس اين طوريه؟
-------------------------------------------
خيلي ممنون كه داستانم رو مي خونيد و دنبال مي كنيد.
راستي من دو تا داستان ديگه هم دارم مي نويسم:
١/black revenge
٢/genius
لطفا اينارو بخونيد.
Love you all!
