من با دهن باز داشتم به اون نگاه مي كردم.
اون...
اون يه...
اون يه جنازست!
و...و...من اونو مي شناسم!
رفتم جلوتر و بش با دقت بيشتري نگاه كردم.
انگار خودكشي كرده بود ولي من مي دونم كه اون زن گريان اين كارو باش كرده.
يه حسي اينو بم مي گه.
به صورت جنازه نگاه كردم و بغضي به گلوم چنگ انداخت.
نبايد خودم رو ضعيف نشون بدم .
نبايد گريه كنم.
نبايد...
آروم زمزمه كردم :لعنتي نبايد!
دستي قوي رو شونم حس كردم.
به پشت سرم نگاه كردم.
زين!
لبخند تلخي زدم.
----------------------------------------------
داستان از ديد زين:
بهم نگاه كرد و لبخند تلخي زد...
خيلي تلخ!
معلومه يه چيزي فكرشو راحت نمي زاره...
نمي زاره راحت زندگيشو كنه...
مي دونم كه خيلي سعي مي كنه گريه نكنه و خودشو ضعيف نشون نده...
ولي اين كار درس نيست ...
بايد خودشو خالي كنه...
بايد گريه كنه و نزاره اون مشكل تمام وجودش رو بگيره...
__________________________
زين حس كرد اون دختر رو مي فهمه .
لبخند كم رنگي بهش زد و گفت:اگه تخم مرغي توسط نيروي بيروني بشكنه...زندگي پايان مي يابه...
اگه تخم مرغي توسط نيروي داخلي بشكنه...زندگي آغاز مي شه...
بهترين چيز ها از درون اتفاق مي افتن كريس.
كريستينا با تعجب به زين نگاه مي كنه.
با خود فكر مي كنه:اون چه چيزي مي دونه؟
زين لبخند كم رنگ خودش رو حفظ مي كنه و به كريستينا خيره مي شه.
زين :نزار از بيرون بشكني...از درون بشكن...خودتو خالي كن.
با دستش به كمر دختر مي زنه و با پوزخند از او دور ميشود و دختر را با فكر هايش تنها مي گزاره.
---------------------------------------------
داستان از ديد كريستينا:
يعني چي اون ... اون چي درباره ي من مي دونه.
بهش خيره شدم.
اون داشت به بقيه ملحق ميشد.
تصميم گرفتم كه برم پيش بقيه .
كمي سرعتم رو بيش تر كردم.
به بقيه كه رسيدم لوك مرموز بهم نگاه كرد و گفت:كريس اون ...اون جنازه واسم آشنا بود...
آب دهنمو به زور قورت دادم و سرم رو پايين انداختم و گفتم:"واسه منم"
نخواستم چيز ديگه اي بگم.
ل:اون جسيكا بود؟
بهش نگاه كردم و...
------------
هر چي كه فك مي كنيد تو آيندش اتفاق مي افته رو بهم بگيد.