داستان از ديد كريستانا:
چرا؟
چرا عكس جسيكا؟
چرا يه ضربدر؟
ممكنه اين جا خونه ي اون زنه باشه؟
هموني كه جسيكا رو با خودش برد؟
اين سوالات توي سرم مي رقصيدند و خودنمايي ميكردن.
با دست قوي اي كه شونم رو تكون مي داد به خودم اومدم.
نگاه كردم كه باعث اومدن به خودم رو ببينم.
زين بود.
با اون چشماي عسليش بهم نگاه كرد.
تو چشماش نگراني موج ميزد.
ازم پرسيد:خوبي چي شده؟
لبخندي زدم و كفتم:خوبم....هيچي نشده.
لوك اومد و گفت:تو خوبي؟
گفتم:گفتم ديگه آره.
به ديوار پشت سر لوك چشم دوختم.
عكس چند نفر بود كه روشون با ماژيك قرمز ضربدري بزرگ كشيده بود.
همه ي اون صحنه تو زهنم مي رقصيد و عذابم مي داد.
سرم رو تو دستام غرق كردم.
بلند شدم و گفتم :خب...به نظر من بريم اين جا يه چرخي بزنيم.
با اين كه نمي خواستم چرخ بزنم ولي بازم بهتر از بيهوده فك كردنه.
همه موافقت كردن و از كلبه ي مشكوك زديم بيرون.
به اطرافم با دقت نگاه مي كردم.
اگه اون زنه كه جسيكا رو برد هنوز هم اين جاست...
ممكنه ما هم عين جسيكا شيم؟
هممون؟
يا فقط چند نفر؟
كسي مي تونه نجات پيدا كنه؟
اصن واقعا همچين زني ساكن اين جاست يا اين كه به اطراف ميره و همه رو عين جسيكا ميبره؟
صداي تقي اومد به پشت سرم كه نگاه كردم لوك رو ديدم كه نگران بم نگاه مي كنه.
من:چيه؟چي شده؟
لوك:هيچي....هيچي فقط يه زره زيادي عجيب شدي اين روزا!
پوفي كشيدم و گفتم : نه بابا من چرا بايد عجيب شده باشم؟
تو دلم گفتم كه يعني انقد ضاعيست؟
انقد معلومه كه فكرم درگيره و ميترسم؟
لوك شونه هاش رو بالا انداخت و همين جور كه نگاه هاي عجيب و مشكوك. بهم تحويل مي داد ازم دور شد و به بقيه كه كمي از من جلوتر بودن ملحق شد.
براي بار آخر نگاهيي بم انداخت.
شروع كردم به زير نظر گرفتن اطرافم.
همه جا رو با دقت نگاه مي كردم.
چپ راست جلو عقب.
همين جوري اطرافم رو با دقت مي پاييدم و برانداز مي كردم.
به پشت سرم كه نگاه كردم ...
يدفه يه زن رو ديدم.
اول فك كردم خواب ديدم.
چند بار پلك زدم.
ولي اون زن همون جا واستاده بود و منو تماشا مي كرد.
با نگاه هاي مرموزش منو بر انداز مي كرد و زير لب چيزي گفت.
انقدر دور بود از من كه نمي تونستم لبخوني كنم.