۱۳ ژانویه ۲۰۲۴

11 3 5
                                    

مهمون هاتو قال می‌ذاریم و به خونه من می‌ریم، چون تو نمی‌تونی صبح منو بندازی بیرون اما قدرتشو داری که دوباره ترکم کنی.

نیمه شب رسیده. پنجره های بزرگ و باز اتاقم نور مهتاب رو روی تن بی نقص و جوهر خورده‌ت می‌اندازن. پوستت برق می‌زنه، چشم هات برق می‌زنه. شبیه یک نقاشی می‌مونی. لحظه‌ای فکر می‌کنم شاید تو خدایی.

تورو زیر خودم می‌کشم، روت خیمه می‌زنم و جوری می‌بوسمت که انگار با هر ثانیه لمس کردنت برای خودم جون می‌خرم. تو هم، اندازه‌ی من مشتاقی. اندازه‌ی من دلتنگی، اندازه‌ی من می‌خوای بمونی اما نمی‌تونی.

با اشک می‌بوسمت. با اشک لمست می‌کنم. باهات می‌خوابم، کنارت می‌خوابم و تا نزدیک صبح، چشم های خسته و گریونم رو باز نگه می‌دارم تا بتونم بیشتر داشته باشمت. نگاهت می‌کنم، اینقدر که بدونم تا ابد پشت پلک هام می‌مونی. شاید ده بیست سی سال دیگه برای بچه هام تعریف کنم که یک شب،‌ یه معجزه کنارم خوابیده بود. یه معجزه که هیچکس باور نمی‌کنه چطوری به دستش آوردم و چطوری از دستش دادم.

هنوز هوا روشن نشده که بالاخره بیهوش می‌شم. دیگه نمی‌تونم چشم هامو باز نگه دارم. نمی‌دونم چند شبه که نخوابیدم، سخته وقتی کنار تویی هستم که تنها آرامش منی، نخوابم.

دم ظهر که از شدت سردرد از خواب می‌پرم، جای خالیت کنارم بهم سیلی می‌زنه. این بار برعکس همیشه، موقع رفتن یه یادداشت برام گذاشتی. دلشو ندارم برش دارم و بخونم، اما دستم سرخود سمتش دراز می‌شه. روی کاغذ زرد رنگی که نمی‌دونم از کجای خونه پیدا کردی با دست خط قشنگت که بهم می‌گه موقع نوشتن دستت می‌لرزیده نوشتی: تا ابد دوستت دارم.

و من باز هم، تا ابد از دستت می‌دم.

۳۱ سالگیت Where stories live. Discover now