طاقت نمیارم. دارم دیوونه میشم. کار رو ول میکنم، حتی نمیرم خونه تا لباس عوض کنم. یک راست سمت آدرس منحوسی که نمیدونم چرا حفظم میرونم. ماشین رو بیرون حیاط بزرگ خونهی جدیدت پارک میکنم، وارد حیاط میشم اما پاهام یاری نمیکنن جلوتر بیام. میون درخت های بلند و هرس نشدهی کنار دیوار قایم میشم و سیگار روشن میکنم.
وقتی پنجمین ته سیگار رو زیر پام له میکنم، صدات رو میشنوم. انگار تازه میفهمم واقعی هستی و من توهم نزدم. تمام بدنم میلرزه. داری بلند میخندی به داستانی که دوستمون برات تعریف میکنه.
توی ایوان خونه ایستادی، نزدیک اما شدیدا دوری. با خودم فکر میکنم چند قدم باید جلو بیام تا بتونم بهت برسم؟ گمون نمیکنم حتی تا آخر دنیا هم بتونم به دستت بیارم. دوستمون میره داخل، باقی مونده های لبخندت وقتی موقع برگشت به داخل خونه نگاهت بهم میوفته محو میشه.
توی نگاهت میخونم که غمگین شدی. با خودت میگی چرا رهام نمیکنی مرد؟ چرا نمیذاری شاد باشم؟ چرا همیشه همه چیو خراب میکنی؟ اما من از جام تکون نمیخورم. حاضرم همیشه همینجا بایستم اینقدری که دور پاهام علف سبز بشه و کفش هام تو خاک ریشه کنن فقط بخاطر اینکه یه نیم نگاه ناامید و خسته بهم بندازی.
وارد خونه میشی، اما چند دقیقه بعد از در اصلی بیرون میای. آروم سمتم قدم برمیداری. هرچقدر جلوتر میای، قلبم تند تر میزنه. از ماه هم روشن تری. جلوم میایستی، انگار بعد هزار سال دارم میبینمت. بزرگ شدی. هنوز هم بیشتر از تموم ستاره ها زیبایی.
دستتو دراز میکنی. میخوام تتوهای جدیدت رو ببوسم اما فقط یه سیگار بین انگشت های قشنگت قرار میدم. سیگار رو بین لبات میذاری و من نسبت به یه سیگاز غبطه میخورم. فندک رو جلو میارم، سیگارت رو روشن میکنم.
سیگار کشیدنت رو تماشا میکنم. نگاهت رو ازم میدزدی. حرف داری اما نمیخوای حرف بزنی. دلت برام تنگ نشده، ازم خستهای.
_فکرشو نمیکردیم اینجا باشیم.
پس یادته که چی بهم گفته بودی.
ESTÁS LEYENDO
۳۱ سالگیت
FanficZiam fanfiction یادت میاد تولد ۲۱ سالگیت، توی آغوشم بهم چی گفتی؟ گفتی ″یعنی ده سال دیگه کجاییم؟″ من هنوز همونجام. توی همون شب سرد زمستونی.