part 1

292 31 17
                                    

  
(ترافیک ذهنی)
سوزش هوا باعث می شد که تا مغز و استخوان آدم یخ بزند، اما ذهن سان هم روی پیدا کردن قاتل زنجیره ای فریز شده بود درست مثل همین فصل یخ زده، ذهن او با سوال قاتل کیست به انجماد و توقف رسیده بود.
معمای حل نشده ی پرونده ی "بلادون"؛ کل تیمش را درگیر کرده بود.
سه ماه از قتل های مداوم که به جرعت می شد آن را زنجیره ای نامید می گذشت؛ با این حال او و تیمش نتوانسته بودند کوچک ترین سرنخی از این قاتلِ مجهول که دست از کشتار بر نمی داشت، بیابند.
بخش برسی جرایم خشونت آمیز، در کمال تاسف بخش شلوغ و همیشه پر مشغله ای بود، انگار آدم ها هنوز یاد نگرفته بودند از راهی جز خشونت احساسات و انگیزه هایشان را تخلیه کنند.
با این که مغزش سمجانه به پرونده ی بلادون گره ی کوری خورده بود، با این حال وقت کافی برای سر و کله زدن با آن گره ی بدقلق را نداشت زیرا مافوق هایش معتقد بودند پدیده ی ، پدیدار شدن آدم های جدید و بی هویت، مهم تر از آدم هایی است که توسط بلادون از صفحه روزگار ناپدید می شوند.
ولی برای سان پیدا کردن قاتل مهم تر از ظهور آدم های بی هویت در کشور بود.
قطار فکر های او قصد ترک ایستگاهِ ذهنش را نداشت، زیرا علامت سوال های جواب نگرفته اش تبدیل به نگهبانی سختگیر شده بودند که اجازه ی تردد و بیرون ریخته شدنِ قضایای حل نشده را به او نمی دادند.
یکی از اعضای تازه وارد تیمشان که هنوز از کار دلزده نشده و شور و هیجانش نخوابیده بود مثل همیشه با چهره ای بشاش داشت به سمتش می آمد، بدون این که چشم از صورت خندان او بردارد، نزدیک شدنش را تماشا می کرد، او هم وقتی به فاصله ی یک قدمی اش رسید با لحنی شاداب خبری که اورده بود را بیان کرد:
-امروز دو تا آدم جدید که نتونستیم احراز هویتشون بکنیم و کلا به عنوان شهروند ما ثبت نشدند پیدا کردیم، باید باهاشون حرف بزنید.

آهی از سینه ی سان بیرون آمد با چهره ای درهم غرهایش را زمزمه کرد:
-چه طوری می تونی با ذوق از دردسر جدیدمون حرف بزنی؟
لحن صدایش آن قدر آهسته بود که فقط خودش قادر به شنیدنش باشد به هر حال
نمی خواست او شخصی باشد که یک جایی باد این بادکنک تازه نفس را خالی می کند؛ برای همین تازه کار پرسید:
-چیزی گفتید؟
سان سرش را به نشانه ی منفی مانند پاندول ساعت به چپ و راست تکان داد و این بار حرفش را جوری لب زد که قابل شنیدن باشد:
-هیچی، بریم...
تازه کار پیشرو شد و مانند راهنمای تور گردشگری، نشان دادن راه را به عهده گرفت؛ هر چند سان حوصله نداشت به او یاد آوری کند که خودش، عمرش در این مکان سپری شده است و نیاز به راهنمایی کسی که بیست روز از شروع کارش می گذشت، ندارد.
سان وقتی به اتاق بازجویی رسیدند با لحنی مستحکم و کمی دستوری کوچک ترین عضوِ تیمش را خطاب قرار داد:
-داخل نیا، می دونی که اکثریتشون درگیر شوک روانی هستند، پس هر چه آدم های کم تری ببینند بهتره!
تازه کار کم سن فوری اطاعت کرد و تصمیم گرفت به اتاقک کنترل به تماشا بایستد...
سان بی درنگ وارد شد، هر وقت که صحنه ی ناخوشایندی را می دید دست هایش به طورِ خودکار وارد جیبش می شدند و به جستجوی آبنبات های مورد علاقه اش در
می آمدند.
به اندازه ی کافی به واسطه ی شغلش تاریکی ها و تلخی های این دنیای بی رحم را
می دید برای همین حداقل می خواست به جبران تمام صحنه های دلزننده ای که چشمش می بیند، کامش شیرین باشد و فراموش نکند این دنیا هنوز شیرینی های دلچسب خودش را دارد؛ برای همین همیشه جیب هایش پر بود از آب نبات هایی که اسم ساده ای هم داشتند " آبی".
جلدش را در سطل زباله انداخت و با لپ هایی پر رو به روی پسر جوانِ رو به رویش نشست...
پسر خودش را به سمتِ او کشید و مانند سگی که تازه به قدرت بویایی اش پی برده او را بو کشید، در تمام پروسه ی نزدیک شدن بیش از اندازه و ناگهانی او، سان حتی نیم میلی متر هم تکان نخورد و فقط حرکاتش را زیر نظر داشت.
پسر که از لحظه ورود او خیره نگاهش می کرد و حسابی رفتارهایش را دید زده بود، مانند افراد تسخیر شده با  قدم هایی سرشار از عدم احتیاط و شتاب زده به سمتِ سطل زباله هجوم برد بدون وسواسی مبنی بر کثیف بودنِ آن، دستش را تا آرنج در سطل فرو کرد و انگار که دنبال چیز خاصی باشد در آشغال ها به جستجو پرداخت.
جلد آبنبات را  جوری بیرون کشید و مانند پرچم به احتراز در آمده بالا برد که انگار در لیگ قهرمانی برده و جام طلای افتخار آمیزش را در دست دارد، با صورتی مفتخر جلو آمد و گفت:
-حدسم درست بود این بوی آشنا رو هیچ وقت یادم نمی‌ره، این جلده همون ابنبات نفرین شده اس که همگی ما رو به این بدبختی کشونده.
سان دسته ی آبنبات چوبی اش را چرخاند و خیره به آن با لحنی صادقانه گفت:
-واسه من که طعم خوشبختی می ده.
سان به عمد داشت با رفتار های عجیب او همراهی می کرد؛ زیرا می دانست با ایجاد فضای امنی  برای فرد مقابلش به طوری که مدیریت و پیشروی بحث را دست او بدهد خودِ آن طرف، داوطلبانه به بیش تر حرف زدن روی می آورد.
و به طور کلی سان آدم هایی که درست در وسط میدانِ معروف شهر، با لباس فرم های یکسان در حالت خواب زیر مجسمه ی خوش ساخت ، پیدا می شدند را نمی توانست مجرم بداند و نیازی نمی دید که بخواهد بازجویی سفت و سختی را در پیش بگیرد.
فرد که بعد از شنیدن کلمه ی خوشبختی عمیقا در فکر فرو رفته و سکوتی را در پیش گرفته بود، بالاخره انگار با جریان فکری اش کنار آمده و قصد ادامه دادن حرف هایش را داشت:
-می تونم درکت کنم، ما هم فکر می کردیم داشتن این آب نبات های نایاب برابر با خوشبختی، داشتن چیزی که سخت به دست بیاد و بقیه حسرت داشتنش رو بکشند و بشه باهاش فخر فروشی کرد لذت بخشِ؛ ولی بهت هشدار میدم این آب نبات ها شیطانیند! بعد خوردنشون تمام انسانیتت به طعم خوبی که داره فروخته می‌شه!
سان می توانست بگوید که نه تنها این آب نبات ها در دسترس و رایج هستند بلکه آن قدر قیمت ارزانی دارند که اویی که با حقوق یک کارمند دولتی سر می کند هم بتواند بی وقفه جیب هایش را از آن ها پر کند و  حتی نگران خالی شدن حساب بانکی اش نباشد چون هزینه اش تاثیر چشم گیری را در جیبش ایجاد نمی کرد و صد البته که حرف هایی هم برای بخشِ فروخته شدن انسانیت داشت، اتفاقا تنها چیزی که او را انسان نگه          می داشت و اجازه نمی داد، مانند یک حیوان وحشی سمتِ پسرک جوان یورش ببرد و مشتی در دهانش بخواباند تا کم تر خزعبلات از خود ترشح کنند، همین طعمِ شیرین آب نبات بود که مدام به او یاد آور می شد بهتر است اگر علاقه ای به کمیته انظباطی ندارد کنترل اعصابش را به دست بگیرد و به شیرینی رفتار کند؛ دوره ی شکنجه و کتک زدن مجرم ها به زمان پدر بزرگش ختم می شد و اگر علاقه ای به روش های خشونت بار در بازجویی داشت نیاز داشت یک ماشین زمان پیدا کند و به آن دوره سفر کند.
البته سان آدمی بود که در ذهنش یک جنگ روانی تمام عیار و همه چی تمام شکل     می گرفت، کلمات مثل تفنگی که در حالتِ رگبار قرار دارد پرتاپ می شد و آن فرد را در ذهنش گلوله باران می کرد.
اما هیچ وقت این کلمات به زبانش سرازیر نمی شدند، چرا که او خسته تر از این حرف ها بود که بخواهد حرف هایش را از آستانه ی افکارش بیش تر پیش ببرد و مکالمات یک جانبه ی ذهنش را و  بحث های یک طرفه ی بی جوابش را به این که بخواهد واقعا به زبان بیاوردشان و جر و بحث دو طرفه شود، ترجیح می داد.
او هم یک روزی مثلِ تازه وارد جوانشان حراف بود و دارای انرژی غیر قابلِ کنترل شدنی، اما هر سال که از عمرش گذشت او هم بی توجه گذر کردن از کنارِ حرف های تلمبار شده در ذهنش را یاد گرفت، و فقط  چیز هایی که گفتنشان ضرورت داشت را به لب می آورد و نمی گذاشت هیچ کلمه ی فاقد ارزشی فکش را خسته کند.
پسر که فکر می کرد این هپروت رفتن مقام دولتی رو به رویش به خاطرِ سخن سنگین و پر معنای خودش است با لبخند رضایتی اوی غرق در فکر را تماشا می کرد و کار درستی خودش را تحسین می کرد؛ او یکم نسبت به ستایش خود در هر زمینه ی فاقد معنایی ، استعداد داشت.
سان که کلمات را در ذهنش سلاخی کرده و آرامشش را به دست اورده بود دوباره در بازی راه اندازی  شده بر مبنای پسرک سخنور و اوی شنونده ورود پیدا کرد و با لبخند گفت:
-فکر کنم، بهتره به اخطار آدمی که تجربه اش رو به اشتراک گذاشته برای امنیت خودم هم که شده گوش بدم.
پسر فوری سری به نشانه ی تایید تکان داد و دست هایش زبل گونه دستمال کاغذی را از جعبه ی روی میز کند و مودبانه زیر چانه ی سان قرار داد البته درخواستی که به زبان اورد انقدر هام وجه خوب و مودبانه ای نداشت:
-این شیطان رو تف کن و بیرون بینداز!
سان با نگاهی خنثی به حرف او گوش داد و  از طعم دلخواهش برای لحظات کوتاهی دل کند تا در این بازی باخت ندهد؛ پسر انگار که دارد راز مخوف و مهمی را به اشتراک می گذارد که هر کسی نباید از آن با خبر شود، تن صدایش را پایین آورد و آهسته و زمزمه گونه گفت:
-ببین قبل این که تعداد ما سر به فلک بکشه و زندان ها نتونن پاسخگومون باشن درست قبل منتقل شدن به زندان ذهنیمون تو خونه های خودمون، من تحقیقات خودم و تو زندان راه انداختم و متوجه شدم همگی ما بعد از خوردن هفت تا آبنبات، به سایکوپث بودن مبتلا شدیم؛ می دونی تا الان چند تا خوردی و چه قدر به ابتلا نزدیک هستی؟
سان به دروغ مصلحتی ایمان داشت البته کدام آدمی وجود داشت که برای راه افتادن کارش هم که شده به بی ایراد بودنِ این کار معتقد نباشد، با انگشت اشاره اش عددِ یک را نشان داد و به همین راحتی بدون گفتنِ حتی یک کلمه دروغش را به او خوراند و او هم باورش کرد.
پسر نفسِ راحتی کشید، این گونه رنگ باختنِ اضطراب صورتش و آرامش خیالی که گرفته بود، نشان می داد واقعا نگران این قضیه که سان مبتلا شده و قربانی آبنبات ها شود؛ بود.
سان با قضاوت نسبی که از او به دست اورده بود نمی توانست او را فریبکار و مجرم بداند او ساده تر از این حرف ها بود که بخواهد دوز و کلک بافتن را بلد باشد و از پسش بر بیاید.
سان با لحنی پر ملاحظه که از اویی که به بی ملاحظگی و عدم درک، بین آشناهایش معروف بود، بعید به نظر  می رسید، گفت:
-من امثال شما ر‌و مجرم نمیدونم.
او اشاره به قضیه پدیدار شدن آدم ها از ناکجا آباد داشت اما پسر برداشت دیگری کرد و با قیافه ای محزوم اعترافی تکان دهنده کرد:
-من واقعا مجرمم؛ آبنبات تلگنری برای بیدار شدن خوی وحشیم شد و این طوری منِ قاتل یعنی بلادون معروف آفریده شد.
سان ابتدا دست و پایش را با شنیدن آن نام گم کرد اما سریع به یاد تمام مقلد های ناشی که در این مدت قصد تقلید از قاتل مرموز را داشتند افتاد و نیشخندی زد:
- روش قتلت چیه؟
سان به قطعِ یقین اطمینان داشت که بلادون قتل را یک خشونتِ کاملا غیر انسانی ساده نمی دید، او مراسمِ خاص خودش را قبل از هر قتل به پا می کرد، برنامه ریزی دقیقش نشان می داد که قتل برایش همانند یک تشریفات مذهبی مقدس است.
پسر لبخندی زد:
-روش قتلم و لو نمیدم اما بدون همسر شهردار اخرین قربانیم بود، هنوز وقتی که با تمام توانش میدویید تا از دستام فرار کنه رو یادمه.
سان بدون گفتن حتی یک کلمه اتاقک بازجویی را ترک کرد و حتی گام های شل و خسته اش هم رد پای کلافگی درونش را به جا می گذاشتند.
بازجویی از یک دیوانه ی پر مدعا خسته اش کرده بود آن احمق چه طور نمی دانست، همسر شهردار اصلا پاهایش فلج است و برای همین قسمتی از فعالیت های شهردار هم به راحت سازی شهر برای زندگی رومزه برای معمولین جسمی ختم می شد.
البته حرف های فاقدِ پشتوانه ی منطقی پسر به اطلاعت غلط راجبِ شهردار و زنش ختم نمی شد، او حتی راجب آبنبات های محبوبش هم ترس های عجیب و غیر عادی از خود بروز می داد.
آن قدر جدی تمام این حرف ها را به زبان می آورد که یا باید بازیگر قهاری می بود یا صداقتی این وسط در جریان بود یا این که خودش هم بر راست بودن دروغ هایش ایمان داشت، مگرنه این حجم از جدی بودن نمی توانست راحت باشد ولی سان چوب قضاوتش را خیلی وقت بود که کوبیده و رای بر بی گناهی او صادر کرده بود تنها جرم پسر دیوانگی اش بود و بس.
ویبره رفتنِ موبایلش باعث شد رشته های در هم تنیده افکارش شکافته شود، تماس برقرار شده را پذیرفت و صدای  وویونگ، در گوشی پیچید:
-یکی از خبرچین هام برام راجب قربانی که تونسته از دست بلادون فرار کنه اطلاعات اورده.
سان با لحن مطمئنی گفت:
-اون زرنگ تر از این حرفاس که ردپایی به این بزرگی به جا بزاره و کسی از دستش قسر در بره.
وویونگ که حتی از خودِ شخصِ سان هم ، چم و خم او را بهتر از بر بود و شناخت دقیقی به شخصیت رفیقش داشت گفت:
-احساس می کنم دیگه بلادون و برای خودت تبدیل به بت کردی و داری پرستشش میکنی، نباید فکر کنی بی عیب و نقصِ، امروز ضعفش و بهت ثابت میکنم.
صدای بوق مطلق گوشی خبر از این که وویونگ ترک مکالمه کرده است می داد.
حقیقتا نمی توانست منکر حرف های او شود و به دفاع از خودش بپردازد؛ خودش هم این حس را داشت که بعد از سه ماه بی وقفه دوندگی  و نرسیدن به آخر خط و فقط در جای خودش در جا زدن و عدم پیشرفت در حل پرونده، رسما داشت مغزش را می باخت و از مرحله ی تنفر از مجرم به ستایش او در این حجم از کار بلد بودن رسیده بود.
برای لحظه ای کوتاه از ذهنش این فکر گذر کرد که ای کاش واقعا پرت و پلاهایی که لحظاتی پیش در اتاق بازجویی شنیده بود به حقیقت می پیوست و قاتل همین حالا هم در دستانشان بود.
تنه ای که به سان  زده شد، تار و پودِ خیال بافی هایش را شکافت و به بافتِ واقعیت پیوندش زد، سرش را به سمتِ کسی که تصادف شانه به شانه با او داشت چرخاند و یک لحظه اتصالی بین چشم هایشان برقرار شد، ولی سان با دیدن قیافه ی آشنای زنِ شهردار که روی دو پایش راه می رفت، در صدم ثانیه تعجب زیادش مانند شوک الکتریکی با ولتاژ بالا عمل کرده و مغزش را از کار انداخت.
اگر پای سالم داشتن او به حقیقت پیوسته بود، پس مرگش هم باید به واقعیت کشیده میشد.
این وسط هیچ چیزی درست نبود
با تمام سرعت سمت اتاق بازجویی دوید، اگر یک درصد هم بلادون را در چنگالشان داشتند نباید از دستش میدادند.
در را باز کرد و با دیدن آن پسر که مشغول بازی با بطری آب معدنیش بود، نفس عمیقی کشید.
اما همان لحظه تازه کار روی شانه ی او زد و گفت:
-خبر دادن همسر شهردار توسط بلادون کشته شده، باید بریم صحنه جرم و برسی کنیم.
( بخش دوم-تناقض  )
هیچ عقل سلیمی نمی توانست حضور یک نفر در دو مکان را بپذیرد، کسی که خبر مرگش را شنیده بود تا چند ثانیه پیش جلویش قدم رو می رفت، او هم که به روح اعتقاد نداشت؛ دیگر تناقض پای سالم و فلج آن زن، اصلا مسئله ی مهمی به نظر نمی رسید، حضور همزمانی او در دو مکان آن هم به صورت آدم زنده و جسد که با هم همخوانی نداشند، مشکل بزرگ تری به نظر می رسید.
نمی توانست دیده ی چشم های خودش هم زیر سوال ببرد زیرا که در پرونده ی سال پیشش به خاطر سرقتِ خانه ی شهردار، همسرش را به عنوان شاهد، مشاهده کرده و با او حرف زده بود؛ سان با این خصلت که  چهره ی آدم هایی که با آن ها برخورد داشته را به خوبی به یاد بپسرد به دنیا آمده بود و نمی شد خرده ای به قوی بودنِ حافظه ی تصویری اش گرفت.
پس اولین راهی که به ذهنش رسید، برقراری تماس با بخش نظارت بود؛ ابتدا وارد دفتر کاری اشان شد، به سمتِ میز خودش حرکت کرد و تلفن  مرکزشان را برداشت و کد مخصوص دفتر مورد نظرش را وارد کرد و به بخشی که می خواست متصل شد:
-سلام سرپرستِ بخش جرایم خشن هستم، می خوام دوربین های مدار بسته رو برام چک کنید و فیلم های ساعت دوازده ظهر سالن یک رو برام ایمیل کنید.
به سرعت دفترشان و حتی سالن را ترک کرد و طوری قدم های بزرگ و پر شتابی بر داشت که زود تر از حد معمول از در خروجی خارج شد.
او سرپرست تیم پنج نفره ی بخش خودشان بود اما الان خودش تنها فرد جا مانده از غافله به حساب می آمد به عنوان رهبر تیم باید زود تر از آن ها به محل حادثه
می رفت با این حال اتفاقات زیادی مغزش را به بازی گرفته و مانع سرعت پردازشش در انجام کارهایش می شد.
اول باید نظرهای کارشناس صحنه ی جرم و کالبدشکاف را می شنید تا بتواند قضاوت کند که ادعای پسرِ آرام نام مبنی بر قاتل بودن چه قدر اعتبار دارد.
ون مخصوص تیمشان زود تر به سمتِ صحنه ی قتل رفته بود حتی اتوموبیل مخصوص بخش خودشان  به خاطر تعقیب و گریز مهمان تعمیر گاه شده و تصادف مهیبی را تجربه کرده بود، طی شدن مراحل اداری باطل کردن کد اموال قبلی گرفتنِ وسیله ی نقلیه جدید دردسر ساز و وقت تلف کن به نظر می رسید برای همین صبر کردن برای تعمیر و فشار آوردن به تعمیرکار های بخش ترابری اداره را ترجیح می داد.
او این چیز ها را سد و محدودیت نمی دید بالاخره همیشه می توانست آویزان بخش افسر های تازه کار بخش راهنمایی و رانندگی شود و موتور آن هایی که شیفت گشتشان نبود را قرض بگیرد؛ وارد پارکینگ شد و همان لحظه سربازی تازه کار را دید، تا دستش را به نشانه ی سلام بلند کرد چهره ی آن فرد نالان شد و ابروهای درهم و لب های آویزانش نشان می داد زخم خورده ی رفتار های زورگویانه ی سان است و اصلا دیدن او برایش خوشایند نیست با این حال سان پررو تر از این حرف ها بود که با دیدنِ قیافه‌ی پریشانِ او بخواهد بی خیال درخواست دستوری گونه اش بشود، پس به طوری که انگار کاری که دارد می کند یک چیز بدیهی و کاملا عادی است، کلاه کاسکت او را در اورد و روی سر خودش گذاشت و سرباز بخت برگشته هم مانند یک عروسک بی جان بدون هیچ مقاومتی با نگاهی پر از گله و شکایت ولی لب های مسکوت به او زل زده بود؛ سان سوئیچ هم از لای انگشت های او بیرون کشید و با لحنی خندان گفت:
-آفرین دیگه مثلِ قبلا مقاومت نمی کنی، به مافوقت می تونی من رو لو بدی تا تنبیه نشی تقصیر ها رو بنداز گردنِ من!
وقتی سان گاز داد و به اندازه ی کافی دور شد سرباز تازه جرعت این که تیکه بیندازد و بگوید واقعا هم مقصر خودت هستی؛ هر چند که جز زمین زیر پایش و آسمان بالای سرش و هوای در جریان شنونده ی حی و حاضری نداشت.
سان تا می توانست گاز داد و حتی نیازی به لوکیشن نداشت ،حافظه تصویری او فقط به چهره ی آدم ها ختم نمیشد جاده ها و مسیر ها هم به خوبی در ذهنش حک می شدند پرونده ی سرقت سال پیش آدرس خانه ی شهردار را به او یاد داده بودند.
ذهنش هم با سرعت زیادی مثل خودش در حرکت بود؛  این که قتل های بلادون هیچ الگوی مشخصی نداشت و هدف هایش رندوم و بهم ریخته انتخاب می شدن کار کارآگاهان را هزاران برابر سخت تر کرده بود.
این که آنالیزور های بخش نمی توانستند برای رفتار های جنایی او و محدوده هدف هایش الگو یا انگیزه ای مشخص پیدا کنند پروفایل مجرم را ناقص می‌ساخت برای همین  تور پهن کردن و گیر انداختنش هم سخت تر می شد و درجه ی سختی ماجرا را بالا می برد.
از موتور پیاده شد اما موتور ذهنش مدام تصویر مقتول‌ها و اطلاعاتشان را بالا و پایین میکرد تا ربطشان بهم را برای بار هزارم برسی کند.
آیا این که داشت بالای جسد شخص دیگری می رفت ولی ذهنش درگیر جسد هایی که نمی توانست پشت سرشان بگذارد بود هم یک نوع بی احترامی به مرده به حساب
می آمد؟
کارتش را به اشخاصی که صحنه جرم را نوار های زرد اخطاری جدا کرده و محافظش بودند تا صحنه دست نخورده بماند؛ نشان داد و پایش را بلند کرد تا از آن مانع کوتاه بگذرد؛ افراد تیمش با دیدن او آماده ی گزارش دادن شدند؛ قدیمی ترین همکارش که سابقه ی آشنایی طولانی داشتند، جلو آمد و گفت:
-می دونم باورت نمیشه ولی امضای بلادون روی پیشونیشِ!
سان منتظره شنیدن سخنوری های بیش تری نماند و او را کنار زد با عجله خودش را با عجله بالای سر جسد رساند روی پیشانی اش با خون امضای بلادون دیده می‌شد که همان  مثلا نام هنری اش به حساب می آمد، تا جایی که او را با روش پروفایلینگ مجرمین تجزیه و تحلیل کرده بودند، روانشناس جنایی اشان اضهار نظر کرده بود که او خود را هنرمند می خواند و می داند و قتل برایش صحنه ی هنر نمایی هایش است.
حتی نیاز نبود منتظر نظر کالبد شکاف بماند به هر حال بعد بار ها تجربه می دانست که روش قتل او ثابت است،
او با دستگاه معروف به" ماشین رهایی "قتل هایش را پیش می برد؛ این دستگاه را شخصی برای مردن به روش اتانازی ساخته بود؛ افرادی که افسردگی حاد یا بیماری غیر قابل درمان و عذاب آوری داشتند از این روش مرگی داوطلبانه انتخاب می کردند ، این نوع مرگ به نامِ مرگ موقرانه شناخته می شد.
در بعضی کشور ها این نوع روش مرگ آزاد و در برخی هم غیر قانونی شناخته می شد کشوری که سان در آن می زیست هم مخالف این نوع مرگ بود.
بلادون هم سعی زیادی داشت که با مراسم های مخصوصش مرگ قربانی هایش را باوقار گونه و داوطلبانه نشان دهد.
حرمت جسد ها را نگه می داشت تا مرگشان را محترمانه بخواند، مثلا تختی که جایش وسط پذیرایی نبود به آن جا کشیده شده و از رد ها می شد آن را فهمید ، جسدِ زن شهردار روی آن آرمیده بود، برگ های پر پر شده ی گل شوکران(cicuta) تمام جسمش را پوشانده بود ، سان یقین داشت پیراهن بلندِ آبی رنگی که زن پوشیده بود هم کارِ بلادون است؛ او بر تن تمام مقتول هایش لباس هایی به رنگِ آسمان می کرد و آن ها را غرق در گلبرگ ها  رها می کرد.
طبق معمول یک شاخه ی سالم  از گل شوکران آبی، هم بین دست های او که روی سینه اش گره خورده بود قرار داشت.
و طبق امر بدیهی و غیر قابل چشم پوشی باز هم یک نوشیدنی و دسر به همین رنگ مختص استفاده ی مکرر بلادون، روی میزِ ناهار خوری وجود داشت.
نوشیدنی شاملِ یک لیوان بلو هاوایین آبی روشن و ژله ی بلوبری آبی تیره می شد و کاپ کیکی که با خامه ی آبی تزئین شده هم کنارشان دیده می شد.
جای رژ روی لیوان نشان می داد جرعه ای از نوشیدنی، نوشیده شده و  ردِ گازِ کوچکی کنار کاپ کیک در معرض دید قرار داشت و حتی معلوم بود یک قاشق از ژله برداشته شده.
مثلِ همیشه بلادون از مقتول هایش پذیرایی کرده بود، می دانست غذاها به هیچ وجه سمی نیستن قبلا این آزمایش روی دسر ها را انجام داده بود و می دانست که بلادون وسواسی تر از این حرف ها است که چرخه ی منظم برنامه هایش را بهم بزند، پس باقی مانده ی نوشیدنی را سر کشید تا صفایی به گلوی خشکش بدهد و بی توجه به نگاه معتجب و حتی لحن های اعتراضی همکارانش گفت:
-الگوی بلادون عوض نمیشه، نوشیدنی ایرادی نداره ، نیاز به برسیش نیست پس نه من آسیبی می بینم نه صحنه جرم!
تازه کار دفترچه یادداشتش را باز کرد و به نوشته ی قرمزی بزرگی که برای خود یادداشت کرده بود اشاره زد:
-بلادون ممکنه آشپز ماهری باشه.
تازه کار با کنجکاوی پرسید:
-این که محدوده شغلی قاتل و بدونیم پیدا کردنش و آسون‌تر نمیکنه.
یکی از مامورینی که وظیفه اش جمع اوری مدارم صحنه بود بدون این که عکاسی اش را متوقف کند با نیشخند گفت:
-به نظرت متهم کردن کل اشپز های یه کشور و برسی کرننشون راحته ؟
تازه کار اشتباهش را قبول داشت اما سرتقانه گفت:
-به جای دخالت تو بحث ما به وظیفه خودتون برس نونا.
مشخص بود که بهم نزدیک هستند‌.
سان بی توجه به بحث آن ها، دستکشی از جیب پشت شلوارش بیرون کشید ، چتری های او را کنار زد و با دیدن نام آشنایی که با قلمی خونین روی پیشانی او ثبت شده بود سری تکان داد و لب زد:
-درست مثل همیشه.
قدیمی ترین همکارش نگاهی به جسد انداخت و با لحنی کاملا نا امید شده حرفش را به زبان آورد:
-لازمه اصلا کالبد شکافیش کنن؟ انقدر این مورد ها رو دیدم که چشم بسته می تونیم مطمئن باشیم خون رو پیشونیش متعلق به قربانی قبلیِ و با دستگاه مخصوص کشته شده؛ و یه جای سوزن هم احتمالا برای خونگیری تو دست هاش پیدا میشه که قراره رو قربانی بعدی استفاده بشه.
ساکت ترین عضو گروهشان که مورد علاقه ترین فرد هم در نزد قلب سان به حساب می آمد بالاخره به حرف آمد:
-حتی اگر یک درصد احتمال تغییر روش یا رد باقی مونده وجود داشته باشه نباید از دستش بدیم!
سان با لبخند برای او دست زد:
-درست میگه، کم حرف می زنه اما به جا حرف میزنه.
در دلش اضافه کرد ، کاش همه مثل او از اضافه گویی به دور بودند و فقط در صورتِ نیاز از زبانشان بهره   می بردند و کم تر سر اطرافیانشان را به درد می آوردند.
سان یک نگرانی داشت، این که فشار ها رویشان من بعد بیش تر شود، چون مردم بعد از  اخبار افراد سلبریتی‌ها به سیاستمدارها اهمیت زیادی می دادند، خبر مرگ همسر شهردار قطعا قرار بود سر تیتر اخبار مجازی و چاپ شده شود و بار ذیگر توجه مردم به گیر نیفتادن قاتل سریالی جلب میشد و زیر بار انتقاد مردم برای بی عرضگی و بی کفایتی می رفتند.
سان تنفر داشت نسبت به این که بخواهد در کنفرانس های خبری به عنوان مسئول پیگیری پرونده شرکت بکند و به هزاران نفر جواب پس بدهد آن هم وقتی جوابی برای تحویل ذهن خودش دادن هم ندارد، نداشت.
با این حال خیلی وقت می شد که حس میکرد باید با وویونگ که زیادی پا پیچ پرونده شده و حتی تحقیق هایش داشت به جاهای باریکی می رسید، اخطاری
می داد و و با کارت قرمزی از زمین بازی بلادون اخراجش می کرد ، برای امنیت خودش هم که شده باید او را از این مهلکه دور می ساخت.
برای همین  یکی از کارشناس صحنه ی جرم را صدا زد و او هم دستکش های پلاستیکی اش را در آورد و به سمتش آمد:
-بله؟
سان با چشم و ابرو از او خواستار این که دنباله رویش شود شد، بعد هم او را به سمت کنجی از خانه که فاصله ای با گردهمایی تیمش داشت، هدایت کرد و به محض ایستادن پاهایش لب هایش به حرکت در آمدند:
-یکی از همکار های شما داره به یه خبرنگار راجب وضعیت قربانی ها اطلاعات
می ده، ازتون می خوام پیداش کنید و بهش تذکر بدید که تا من از راه کمیته انضباطی اقدام نکردم بهتره خودش به روزه سکوت علاقه مند بشه!
حرف هایش را رسما داشت به در می گفت تا دیوار بشنود ، مخاطب تهدیدش دقیقا همین خانومی که برعکس هیکل کوچکش ذهن وسیعی داشت، بود؛ اطمینان داشت آمار
پرونده ی بلادون را او به سان می دهد، از کشش و علاقه ی او به وویونگ خبر داشت، حتما می خواست با این چاپلوسی ها دلش را به دست اورد.
وویونگ همیشه در بخش احساسات می لنگید، با توجه به این خصلتش، طبیعی بود که حس واضح این زن را نفهمد، با این حال سان هم نمی خواست آن بابانوئل مهربانی باشد که به عنوان کادوی کریسمس آرزوی این زن را برآورده می کند برای همین راجب خواندن دست آن زن به رفیقش چیزی نگفته بود در ضمن تماشاچی بودن را ترجیح
می داد، می خواست ببیند اگر یک پاچه  خوار که برای اعتراف شدیدا بز دل است دل ببازد سرانجامشان چه  می شود، چون نمی خواست این سرگرمی را از دست دهد، میل به سکوتش بیش تر می‌شد.
بالاخره یک کمیک زنده جلوی چشم هایش رقم   می خورد و وقتی داستانِ تصویری آن دو، رایگان در اختیارش بود و می توانست از آن لذت ببرد، چرا باید کاری می کرد که به ورق آخر برسند و تفریحش را از دست بدهد؟
به قطع یقین او عاملی برای رسیدن آن ها به هم نمی شد و فقط تقدیرشان را تماشا
می کرد.
دختر از هوش زیادی برخوردار بود، پس به خوبی متوجه ی کنایه و گوشزد سان که اشاره به خودش داشت،  شده بود، برای همین با سری پایین افتاده داشت به نحوه ای که می تواند از این مخمصه فرار کند فکر می کرد، خوشبختانه زنگ خوردن گوشی سان دختر را از این موقعیت عذاب آور و معذب کننده نجات داد.
سان جواب تلفنش را داد ، اما برعکس تصورش به جای شنیدن صدای همیشه پر از طنین آرامش وویونگ که گه گاهی رنگ تحکم میگرفت، صدای هق هق وحشتناکی که به زجه زدن شباهت داشت به گوشش رسید، هیچ گاه حتی به ذهنش تصوری مبنی بر دیدنِ پایین آمدنِ قطره اشکی از چشم های وویونگ خطور نمی کرد زیرا او دریایی از آرامش در دلش ساکن بود و قدرت رهبری و خودکنترلی اش زبانزد بود، این که حالا داشت به طرز غیر متظره ای گریه ی به شدت دل ریش کن او را پشتِ خط،   می‌شنید.
دلهره در کثری از ثانیه به ذره ذره از بدنش حمله کرد و تمام وجودیتش به تسخیر اضطراب در آمد، با دست هایی لرزان گوشی  سفت چسبید و پرسید
-وویونگ خوبی؟
حال نامیزان و بغرنج پسر در صدای خش دار و حالتِ گریانش،  واضح بود:
-نه!
سان حتی نمی خواست وقتِ بیش تری تلف کند، او حتی می توانست در آزمون وویونگ شناسی شرکت کند و از صد خودِ صد را بگیرد شناختش بیش از اندازه هم کافی بود پس به خوبی می دانست که الان طوفانی به پا شده باید خودش را به او برساند و قبل از این که باد ببرتش نجاتش دهد پس فقط گفت:
-لوکیشنی که توش هستی رو همین الان برام بفرست می تونی؟
وویونگ با صدای خفه ای آره ای که شنیدنش هم سخت بود به لب آورد، و در کثری از ثانیه اعلانِ فرستاده شدن موقعیت مکانی برای سان ظاهر شد.
پس نگاهی به تیمش انداخت و صدایش را جوری بالا برد که مطئن شود لحنش رسا است و شنیدنش برای همه ممکن و راحت باشد:
-یکی از کسایی که راجب پرونده سرنخی به دست اورده تو موقعیت خوبی نیست باید همین الان برم پیشش؛ شما ها برید مرکز وقت ناهار هم هست دیر به سلف نرسید، بعدش آماده باشید که ارائه ای راجبِ روند پیشرفت این ماه تو پرونده بلادون به رئیس مرکز بدیم.
بدون این که اجازه ی حرف زدن به آن ها بدهد، گوشی را  توی جیب روپوش دختر انداخت و بعد دوان دوان از آن جا خارج شد و بدون توجه به دختری که با صورتی نگران پشتش می دوید و خواستار این که با او بیاید بود، سوار موتورش شد و او را در همان پشت سرش جا گذاشت.
او شخصیت اصلی کمیک های ابر قهرمانی نبود و برای همین نمی توانست در آن واحد از دو نفر محافظت کنند و نیروهای ماورایی هم نداشت؛ اوج توانایی او به این که یک تنه، تنها رفیقش را از دردسر نجاهت دهد هم به سختی قد می داد.
سان در طی این اشنایی دیرینه اش با رفیقش هیچ گاه گریه ی او را ندیده بود ولی فکر میکرد او حتی احساساتی که از خودش بروز می دهدد هم مانند شخصیتش  بی خروش و در خفا باید باشد و کاملا به آرامی بروز داده بشوند، مثلا قطره های اشکش هم مثل خودش با نزاکت و مودبانه بریزند و صورتش را بدون تولید سر و صدایی خیس کنند؛ این که او به هق هق بیفتد از شخصیتس کاملا به دور بود.
سان به اندازه ی کافی از دیدن رفیقش در آن حالت، استرس گرفته و نگرانی به قلبش مانند وزنه های پنجاه کیلویی باشگاه، فشار قابل تحمل اما رو اعصابی وارد می کرد.
جریان پر از ثبات آرامشِ درونی وویونگ، برایش یک سود هم داشت، او می توانست تمام راز هایش را در اعماق وجودش پنهان کند و اعمالش به هیچ وجه دست پاچه به نظر نرسند و لو نرود، برای همین تا به الان به خوبی وجه احساسی اش را مخفی نگه دارد.
این دستپاچگی قطعا دلیل نگران کننده ای داشت.
نقشه ی فعال شده روی گوشی اش که با هولدر به فرمان موتور چسبانده بود داشت به او خبر از رسیدن به مقصد می داد...
یعنی وویونگ در آن ساختمان در حال ساخت چه بلایی سرش آمده بود؟
قبل از این که ذهنش وقت حدس زدن داشته باشد، وویونگ در حالی که جسمی خونین را کشان کشان روی زمین می کشید و عرق از شر و صورتش می ریخت بیرون آمد.
سان به سمت او دوید و با دیدن آن صورت آشنا شوک شده در جا خشک شد و بهت زده گفت:
-این  همون پسره تو اتاق بازجویی که!
وویونگ آب دهانش را قورت داد و گفت:
-چی میگی؟ دستنبندت و بهش بزن بلادون و گیر انداختم!

tell_inesta: noqtehvirgoll


cicuta Where stories live. Discover now