part 6

69 23 9
                                    


(بازیِ آبنبات)

تازه کار قصد داشت، قهوه ای که خریده بود را به سان ببخشد ولی سان با چهره ای که تلاشی برای پنهان کردنِ نا امیدی مشهودش نداشت به او خیره شد.
تازه کار دست دراز شده اش را جمع کرد و با لبخندی دستپاچه گفت:
-حواسم نبود از چیزای تلخ خوشتون نمیاد.
سان سری تکان داد، تازه کار در جیب هاش کنکاش می کرد اما لب هایش به دنبال جلب توجه از سوی سان تکان
می خورد:
-چرا فقط من تو کنگره نبودم؟
سان تک ابرویی بالا انداخت و پرونده ای که دستش بود را بست، تازه کار به هدفش رسید زیرا سان تمام توجهش، معطوف او شده بود:
-جمع بزرگان بود، جای جوجه های تازه وارد نیست.
تازه کار راحت قانع می شد و اهل بحث و جدل نبود:
-درسته، سابقه ام واسه همچین مسائل مهمی کافی نیست.
انگار چیزی که به دنبالش می گشت را پیدا کرده بود با خوشحالی آب نباتش را به سمت سان گرفت:
-دیدم از این ها زیاد می خورید.
سان با رضایت لبخندی زد، همه می دانستند که پشت ظاهر بی روح سان روحی رعوف خوابیده است که به راحتی تحت تاثیر قرار می گیرد، با لبخند آب نبات را گرفت و تشکرش را در قالب تحسین بیان کرد:
-مثل این که دقت کافی داری.
تازه کار لبخند پهنی زد، به مقصودش رسیده بود توسط سرپرست تیمش تمجید شده بود.
سان پرونده را به سمت او دراز کرد:
-تو مدتی که تیم ویژه درگیر پرونده بلادون بقیه اتون باید به پرونده های دیگه رسیدگی کنید، پرونده ی اخاذی و می سپرم به تو!
تازه کار از این اعتماد شدیدا خشنود بود، با ذوق پرونده را تحویل گرفت و قصد داشت توانایی اش را اثبات کند.
سان مشغول باز کردنِ آب نبات بود که متوجه تفاوت
غیر فاحش و ریزی در بسته بندی شد، او هر روز جیبش را از این آب نبات پر می کرد و نقطه به نقطه ی آن را از بسته بندی تا جزئیات طعمش را حفظ بود.
با این حال محض اطمینان آب نبات خودش را کنار آب نبات اهدایی گذاشت و متوجه شد، شکش کاملا درست است.
روی بسته بندی خودش اسم آبنبات آبی بود اما بسته ای که در دست داشت نامش شوکران آبی بود که شدیدا او را یاد بلادون می انداخت.
ابتدا می خواست آن را مزه کند و تفاوت مزه ای آن ها را کشف کند اما به یاد پسری که در بازجویی نسبت به این آبنبات واکنش نشان می داد افتاد و همین قضیه مانعش شد.
صدای پسر در سرش زنگ می زد.
"بهت هشدار میدم این آب نبات ها شیطانیند! بعد خوردنشون تمام انسانیتت به طعم خوبی که داره فروخته می‌شه! "
آن موقع فکر می کرد پسرک حالت عادی ندارد و مغزش تعطیل است.
اما همین ساده گذشتن هایش از همه چیز باعث شد که همیشه یک قدم از وویونگ عقب باشد و با این که او به عنوان پلیس منابع تحقیاتی بیشتری داشت و می توانست از از رمز و سِمَتش در سایت وزارت اطلاعات برای استعلام هر شخصی استفاده کند یا از همکارانش در بخش های متفاوت کمک بگیرد، باز هم یک خبرنگار بدون منابع با تکیه به غرایز و مهارت جستجویش از او جلو زده بود.
او کم کسی نبود حافظه ی سان مثل ساعت کار می کرد مغز او تمام تصاویر و خاطرات و دیالوگ ها را مانند یک کامپیوتر بی خطا با حافظه ای نامحدود که از مرز ترابایت ها میگذشت ذخیره می کرد.
او جوان ترین کارگاه سرپرست بود اما در پرونده ی بلادون با سهل انگاری اش قرن ها از وویونگ عقب افتاده بود.
سعی کرد به خاطراتش رجوع کند و دیالوگ های کلیدی دیگری یادش بیاید.
" همگی ما بعد از خوردن هفت تا آبنبات، به سایکوپث بودن مبتلا شدیم؛ می دونی تا الان چند تا خوردی و چه قدر به ابتلا نزدیک هستی؟ "
سایکوپث کلمه ای که در کنگره هم به آن اشاره شد.
بلادون خود سرنخ داده بود که افراد بی هویت به او مربوط هستتند، پس سر و ته بلادون را می زدی به کلمه ی سایکوپث بر می گشتی.
سان آبنبات را بو کشید درست مثل همان پسرک دیوانه در بازجویی، بوی یکسانی داشت.
اما نمی توانست ریسک کند و به آن لب بزند.
برای تیمی که مسئول آزمایشات بود ایمیلی فرستاد مبنی بر این که نیاز به تحقیق روی مواد یک خوراکی دارد که به پرونده مربوط است.
سپس تازه کار را صدا زد، در کثری از ثانیه جلویش ظاهر شد.
سان آبنبات را با دقت توی پاکتی انداخت، این رو ببر بده به واحد دوازده.
تازه کار با حیرت پرسید:
-اشتباهی کردم؟ فکر کردید قصد مسموم کردنتون و دارم؟
سان لبخند بی جانی زد:
-نه ولی یه توضیح بدهکاری، این آبنبات رو از کجا خریدی؟
تازه کار که می دانست مسئله جدی است بی معطلی پاسخ داد:
-نخریدم، یکی از بی هویت ها بهم داد و گفت حتما تستش کنم.
سان متوجه خطایی در این خواسته شد، بی هویتی که فوت شد او را از خوردن این آبنبات شدیدا منع می کرد، پس
بی هویت دیگر چرا اصرار به خوردن این آبنبات که شخص دیگری شیطانی صدایش می زد، داشت؟
سان کوتاه و دستوری گفت:
-کدش رو بنویس برام الان می خوام برم پناهگاه یه سر پیش اونم میرم.
تازه کار که به هول و ولا افتاده بود با ترس پرسید:
-اشتباهی از ما سر زده؟
سان شانه ای بالا انداخت:
-نمی دونم، باید راجبش تحقیق کنم.
تازه کار کد او را روی کاغذی نوشت و دست سان داد.
سان به اعداد سه رقمی و ساده ی روی برگه نگاه کرد، با یک نگاه در ذهنش می ماند نیاز نداشت کاغذ را حمل کند.
کاغذ را روی میز رها کرد و در عوض کتش را برداشت و به سمت در خروجی رفت.
این بار موتوری ندزدید ولی دلیل نمی شد در این آشفتگی ذهنی به سو استفاده از آن سرباز فکر نکند.
از این که آن سرباز از او متنفر بود آگاهی کامل داشت اما سان صرفا قلدر آزار رسان نبود، در پشتِ بی رحمی اش هوای او را هم داشت، می خواست نامه ای برای ارشد او بنویسد تا میزان خدمتش به خاطر کمک در پرونده ی سان کثر شود، ولی حالا نه! وقتی بلادون را گیر می انداخت این شیرینی را به سرباز می داد.
سرباز راننده ی شخصی او شده بود، سان شیشه ی پنجره را پایین داد و ذهنش به هزاران جا پر می کشید.
اما فکر غالب در سرش اعداد بودند، بی هویت ها هیچ نام یا کد ملی نداشتند دولت مجبور به شماره گذاری آن ها شد و او نفر صد و سی را به خاطر سپرده بود.
زندگی این بی هویت ها با فلاکت در پناهگاه هایی که دولت تهیه کرده بود و بی شباهت به زندان نبود، می گذشت.
آن ها نگهبان هایی داشتند که به صورت شیفتی از پناه گاه مراقبت می کردند و در ساعات خاصی به آن ها وعده های غذایی داده می شد و وقت دوش گرفتن معینی داشتند.
دولت نمی توانست به افرادی که شهروند او نبودند ولی به زبان آن ها سخن می گفتند و اصالت چهره ای یکسانی با ملت خودش داشت اعتماد کند.
این واقعه جهانی هم نبود و فقط کشور او با این قضیه درگیر شده بود و سازمان حقوق بشر شدیدا رویشان نظارت داشت.
دولت های مختلفی مجوز آزمایشات روی بی هویت هایی که طبق دوربین های مداربسته انگار در یک لحظه در میدان پدیدار می شدند را داشتند.
اما کشورش قرار نبود این مردم را مانند موش آزمایشگاهی به آن ها بسپرد، امنیت ملی الویت داشت.
کشف این حقیقت باید توسط کشور خودشان افشا می شد و افتخارش به نام خودشان می شد، حل این بحران را
نمی توانستند با کس دیگری شریک شوند.
چون این واقعه قطعا تاریخ ساز می شد و تاریخ نگاران از آن یاد می کردند.
حتی عده ای از مردم کشور معتقد بودند که آن ها برگذیده شدند برای یک کشف علمی بزرگ که دنیا را تکان می دهد.
به پناه گاه رسیدند، سان از بلندگو برای این که توجه ها را به سوی خود ببرد استفاده کرد:
-شکلات شوکران آبی رو کیا نیاز دارند قراره توزیع بشه.
همهمه ای بی سابق بین بی هویت ها شکل گرفت، مانند کرم به سوی او می خزیدند و برای این که به او برسند به هم دیگر تنه میزدند، سان حاضر بود قسم بخورد چند نفری زیر دست و پای این هجوم وحشیانه در حال له شدن هستند.
نگهبان ها برای خواباندن این آشوب اقدام کردند ولی فایده نداشت.
سان حدسش درست بود بی هویت ها نسبت به این آبنبات یک حافظه ی مشترک داشتند، تنها چیزی که از خاطراتشان پاک نشده بود.
سان دوباره بلندگو را جلوی لبانش برد:
-آبنبات دست من نیست دست شماره ی صد و سی هستش.
نگاه جماعت روی اتیکت های لباسشان چرخید، آن ها درست مثل زندانیان فرم یکسان با شماره داشتند.
در کثری از ثانیه نفر صد و سی پیدا شد او در حال فرار از دست های دراز شده ای که قصد ربودنشان را داشتند، بود.
دست هایی که با خشونت به سمتش هجوم می آوردند و رحمی نداشتند.
سان سخن اتمام حجتش را اعلام کرد:
-جرم هر کسی که این آبنبات رو بخوره اعدامِ!
تمام پاها از حرکت ایستاد و سان برای لحظه ای شاهد
صحنه ی فریز شده از اشخاصی بود که در جایشان خشکشان زده بود و به جز نفس کشیدن تحرکی نداشتند.
تمام حدس های سان داشت درست از آب در می آمد این
بی هویت ها متعلق به هر کجا که بودند این آبنبات را شیطانی می دانستند ولی مشتاقش هم بودند.
فرد بی هویت فوت شده گفته بود که با تحقیقش در زندان فهمیده اشخاصی که این آبنبات را خوردن در نهایت تبدیل به سایکوپث شده اند، اما این بیماری که ویروس نبود،
نمی توانستند مانند باکتری انتقال پیدا کند.
سان فقط با این فرضیه که تمام بی هویت ها مانند شخص فوت شده عقیده ی یکسان داشته باشند از حرف های او سو استفاده کرد، برای فهمیدن راز سر به مهر بی هویت ها که هیچ کس در بازجویی ها به آن اقرار نمی کرد، از حدسیاتش بهره برد.
سان فقط به آن ها بر اساس فرضیه های ناقص و
بی نتیجه اش یک دستی زده بود و جواب مناسبی هم دریافت کرد.
او هم نفر صد و سی را پیدا کرده و فرصت فرار را از او گرفته بود و هم متوجه شده بود ممکن است بی هویت ها آن قدر هم بی حافظه نباشند.
سان دوباره بلندگو را برداشت:
-اون قدر هام حافظتون پاک شده نیست درسته همه آبنبات شوکران آبی رو می شناختید، این بازی تمومه.
یکی از بی هویت ها با عصبانیت فریاد کشید:
-اما تو قوانین بازی گفته شده لو ندادن هویت شرط اوله ما از هویتمون حرفی نزدیم.
بی هویت دیگری هم که انگار از این اعتراض جرعت گرفته بود داد زد:
-ارتباط ما با سرور ها قطع شده، ماموریت جدیدی هم بهمون ندادید هیچ نقشه راهی برامون نزاشتید حتی نمی دونیم این مرحله باید چی کار کنیم، کل دسترسی هامون بسته است پشتیبانی هم پاسخگو نیست.
بی هویت دیگری پشت او اعتراضش را بیان کرد:
-نه سلاح هامون در دسترسه نه می دونیم چقدر جون داریم این مرحله اصلا عادلانه نیست.
فرد پیری که خردمند تر از بقیه به نظر می رسید با تاسف سری تکان داد:
-دهن باید چاک و دهن داشته باشه شما قوانین و رعایت نکردید.
حرف او به اتمام رسید و در عین حال آن سه نفری که این حرف را زده بودند زبان هایشان را درست مانند ادمین بلادون بیرون آورند و سان می توانست همان قرص آشنا را زیر زبان آن ها ببیند.
در کثری از ثانیه همگان شاهد تشنج آن ها و جان دادنشان بودند.
نگهبان ها فوری به اورژانس زنگ زدند اما سان این سناریو را یک بار دیده بود و می دانست فایده ای ندارد آن ها قطعا می مردند.
اما قبل از مرگ سرنخ های زیادی را در اختیار سان قرار داده بودند.
سان با تدبیر و از قبل تفکر کردن کلمه ی بازی را به کار نبرده بود او فقط از یک اصطلاح استفاده کرد.
اما شانس با او یار بود و بی هویت ها برداشت دیگری که به راز خاموششان مربوط بود از حرف او کردند و خود را لو دادند.
صد و سی جماعت ترسیده  حلقه زده به دور اشخاص فوت شده را کنار زد و به سمت سان آمد و دستش را جلو اورد:
-از آشناییت خوشبختم من بلادونم.
ناگهان تمام افراد سالن مانند اشخاص تسخیر شده دستشان را دراز کردند و همین دیالوگ را تکرار کردند:
-از آشناییت خوشبختم من بلادونم!
سان باید اعتراف می کرد که پاهایش به لرزه افتاده و قلبش دارد از دهانش بیرون می زند.
همان موقع زنگ گوشی اش به صدا در آمد اما او دستانش توان کافی برای پاسخگویی نداشت.
صدای آشنایی او را از مسخ شدگی بیرون آورد.
وویونگ با گله و شکایت گفت:
-چرا گوشیت رو جواب نمیدی، خبرای مهمی دارم.
با سانی که بهت زده نگاهش می کرد قدم هایش را سریع تر کرد تا به او برسد.
سپس چانه ی شان را گرفت و خیره به چشم های مبهوت او پرسید:
-چی شده آبنبات؟
از زمانی که از رابطه ی عاشقانه بیرون آمده بودند وویونگ دیگر او را با این لقبی که به خاطر علاقه ی سان به آبنبات آبی شکل گرفته بود صدا نمی زد.
سان قبلا عاشق این لقب شیرین و بامزه بود اما حالا نسبت به تمام آبنبات های مشکوک آلرژی داشت.
این محبت ناگهانی وویونگ با این لفظ هم مشکوک به حساب می آمد.
سان حس می کرد شقیقه هایش تیر می کشد، دست وویونگ را از چانه ی خود جدا کرد و لب زد:
-فعلا بیا از این جا بریم مغزم رو به انفجاره.
وویونگ با نا امیدی به دفترچه ی توی جیبش اشاره زد:
-اما خبرای مهمی از بیمارستان گیر اوردم.
سان با بی حوصلگی گفت:
-مغزم ظرفیت اطلاعات جدید نداره باشه بعدا.
وویونگ می خواست دست آورد هایش را به رخ بکشد او همیشه تشنه ی اثبات خودش بود و این خودشیفتگی و تقاضای پرستش از سوی دیگران جزو خلق و خویش بود پس تسلیم نشد:
-آی پی شخصی که برامون عکس شب مستیمون و فرستاد رو ردیابی کردن ها.
سان با چشم هایی سرخ شده گفت:
-باشه بعدا وویونگ، یه بار حرف گوش کن.
وویونگ را مانند عروسک خرسی بچگی هایش از آزنج گرفت و به دنبال خودش به سمت در خروجی کشاند.
سان فقط می دانست این مکان به اندازه ی کافی امن نیست نمی توانست با وجود این همه آدم از وویونگ محافظت کند مهارتی که برای پلیس شدن آموخته بود نهایتا برای مبارزه ی سه به یک جواب بود نه صد ها نفر.
وویونگ فقط سان را دنبال کرد و خبر های دسته اولش را که در وجودش به جوش و خروش در آمده بودند برای بیان شدن، پشت لب هایش حبس کرد و اجباری سکوت اختیار کرد.





cicuta Where stories live. Discover now